یادداشت فاطمه افضلی
1403/2/27
این دو کتاب را بدون فاصله از هم خواندم تا دیدگاه زنانه و مردانه نسبت به ناباروری را مقایسه کنم. «گورهای بیسنگ» و «سنگی بر گوری» را میگویم. دید بنفشه رحمانی و غمش، لطیف بود؛ مثل جنس زن. با همان بالا و پایینشدنهای احساساتی که هر مادرِ بالقوهای دارد. جلال اما مردانه به ناباروری نگاه میکرد. پر از خشم. خشمش بروز ظاهری نداشت اما خودش را توی واژهها نشان میداد. بعضی جاها کلمات جلال -کلمات سنگینش- بلند میشدند و محکم میخوردند توی صورتم. جلال حیران بود و سرگردان. بین حقیقتی که ادامه تا بینهایت را میخواست و واقعیتی که میگفت تو جبراً تمام شدی. همین. تفاوت دیگری هم که خیلی توی چشم میآمد این بود: مشخصا کار جلال سخت تر بوده. زمانهاش این حجم از بیبچگی را تاب نمیآورده. آن هم وقتی مشکل از مرد باشد. انگار مرد بودنش زیر سوال رفته باشد، یا دیگر ستون خانه حسابش نکنند. یک جاهایی که دردِ غیرتِ مردانهاش هم آمده بود کنار درد عقیمیاش. همانجا که زنش را، سیمینش را سپرده بود به پزشکی که تازه وقتی مـُرد تشت رسواییاش از بام افتاد. رحمانی اما اینقدر تحت فشار نبوده. آن هم در زمانهای که زوجها، خودخواسته بچه نمیآورند، آنتیناتالیسم* وِرد زبانشان است و دیوید بناتار خدایشان. و کلام آخر اینکه فصل آخر کتاب اوج بود، قله؛ دیدار جلال با پدرش و پایان تمام سرگردانیها. مواجهه جلال با دو سنگ قبر. سنگی بر گورِ پدر و سنگی بر گورِ عمقزی گلبته. یکی دارای نسل و دیگری بی بار و بَر مثل جلال. فصل آخرش را چند بار خواندم. پن: دیشب داشتم با خودم میگفتم حیفع از بچهی سیمین و جلال که نیامد. حیف. *فارسیاش میشود «تولدستیزی». یعنی اضافه کردن موجودی زنده به این دنیای پر از فقر و بدبختی، کاریست بس غیراخلاقی :| دیوید بناتار هم یکی از مثلا فیلسوفان مروج این تفکر است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.