یادداشت کتابخانهٔ بابل

ایلیاد
خوشبخت‌تری
        خوشبخت‌ترین کتاب تاریخ

۱.
آگاممنون، پادشاه و فرمانده‌ی یونانی‌ها، همان غنیمتی را می‌خواهد که آشیل در جنگ با تروایی‌ها به دست آورده. آشیل به خیمه‌ی او می‌آید تا از حق خود دفاع کند. دعوا بالا می‌گیرد و شاه درشتی می‌کند. آشیل که نه شاه می‌شناسد و نه درشتی برمی‌تابد دست به شمشیر می‌برد. بله! شمشیر بر شاه. این داستانی است که با خشم آشیل آغاز می‌شود.

۲.
هکتور و دیومد پشت دروازه‌های تروا با هم گلاویز می‌شوند. هکتور بزرگ‌ترین پهلوان تروایی‌ها و دیومد دومین پهلوان بزرگ یونانی‌ها پس از آشیل است. درگیری شدید می‌شود. هکتور با خود می‌اندیشد که شاید از این نبرد جان سالم به در نبرد پس با نیرنگی از چنگ دیومد می‌گریزد تا به درون شهر بازگردد و برای آخرین بار همسر و فرزندش را ببیند. او آندروماخه و پسرش را روی یکی از باروهای شهر می‌یابد. پسر خردسالش ابتدا از او می‌ترسد و می‌خواهد فرار کند اما وقتی که هکتور کلاه‌خودش را برمی‌دارد او را باز می‌شناسد و بی‌خبر از همه جا در آغوشش می‌کشد. هکتور روبروی آندروماخه می‌ایستد و به چشمان او خیره می‌شود. این داستانی است که با دلهره‌ی آندروماخه و غم هکتور پیش می‌رود.

۳.
پریام، پادشاه تروا، شبانه و با لباس مبدل نزد آشیل می‌رود تا عزیزترین چیزی را که برایش مانده از او باز ستاند. آشیل سر باز می‌زند و پریام افسانه‌ای، خرد می‌شود و تن به التماس می‌دهد. آشیل در چهره‌ی این پیرمرد فروریخته تصویری از پدرش خودش می‌بیند: پله‌ی بزرگ که احتمالاً مقدر است تا آخر عمر در غم از دست دادن پسری چون آشیل اشک بریزد. این داستانی است که با اشک‌های آشیل پایان می‌یابد.
***
یک خشم، یک دلهره، یک غم، یک قطره اشک. آیا تمام ایلیاد همین است؟ مسلماً نه. این کتاب، سپیده‌دم ادبیات بشری است. داستان پهلوانانی که هیچگاه به خانه بازنگشتند و پدران و مادرانی که تا ابد سوگوار و عزادار ماندند. داستان باروهای افسانه‌ای شهری بزرگ که با دستان پوزیدون و هرکول ساخته شده و خدایان به آن نظر دارند. داستان «یونان» در ابتدای درخشش بی‌مانندش. داستانی که در دستان اسکندر جای گرفت تا نقشه و تاریخ جهان را برای همیشه تغییر دهد. این خوشبخت‌ترین کتاب تاریخ است: کتابی که سه هزار سال است هر روز خوانده شده و خواهد شد.
      
7

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.