یادداشت محمدصالح سلطانی
1401/3/24
ما هیچچیز از #دفاع_مقدس نمیدانیم. هرقدر کتاب خواندهباشیم، فیلم دیدهباشیم و خاطره شنیدهباشیم هم هیچ نمیفهمیم از این جنگِ هشتساله. هزارهزار هم که کتاب نوشته شود و روایت گفتهشود، باز گنجهایی مثل خانوادهی لشکری هستند که بعدِ سالها از لابهلای گرد و غبار روزگار پیدا شوند و وجه دیگری از این نبرد را نشانمان دهند. کتاب #روزهای_بی_آینه یک رنجنامهی تمامعیار است. از خطبهخطش رنجهای منیژهخانم بیرون میزند. رنجهای دختر جوانی که دلبهدلِ حسین -خلبان جوان و جذابِ ارتش- داده، دوسال کنار او شیرینترین روزهایش را گذرانده و یک روز در انتهای تابستان۵۹، حفرهای بزرگ وسط زندگیاش دیده. حفرهای که هجدهسال تمام، دست از سرِ زندگیِ او و تکپسرش برنداشته. تمامِ خاطراتِ #منیژه_لشکری، حتی شیرینترینهایش، بوی رنج میدهد. بوی غمی که روی شانههای این زن سنگین بوده و حتی در سالهای پس از فراق، او را رها نکرده. روزهای بیآینه را باید خواند. کتاب سبُکی است. ۱۵۰ صفحه. نه نویسنده و نه راویاش برای اشکگرفتن از مخاطب تقلا نمیکنند، اما نمیدانی چطور میشود که بین بعضی سطرهای کتاب، بغض میکنی. خانم لشکری در این کتاب، صادقانه زندگیاش با حسین را روایت کرده؛ زنی که هیچگاه در چارچوبهای خشکِ رسمی جا نشده و چارچوبهای رفتاریِ خودش را فدای هیچ حرف و توصیهای نکرده. یک زنِ مستقل، متدین، صبور و عمیقاً قابلاحترام در کنار یک خلبانِ مقاوم، باهوش، شجاع و استوار. مگر میشود چنین ترکیبی را از تهِ دل دوست نداشت؟ حالا که داریم دربارهی این کتاب حرف میزنیم، نه حسین لشکری زنده است و نه منیژهخانم. احتمالا همانطور که از خدا خواستهبودند، کنار هم دارند جای تمامِ آن هجدهسال فراق، خوش و خرم زندگی میکنند. بدون گریههای شبانه. بدون حملههای عصبی. بدون اشک. بدون قرص. بدون درد. روزهای بیآینه را باید خواند. چیز بیشتری از جزئیاتش نمینویسم که طعمِ خاصِ کتاب را کامل بچشید و از شیواییِ قلمِ متواضعِ خانم گلستان جعفریان لذت ببرید. فقط کاش یک فیلمسازِ استخوانداری همت کند و سریال زندگی این زوج عاشق را بسازد. حتماً دستکمی از #شوق_پرواز نخواهد داشت. حیف است مردم حسینآقا و منیژهخانم را نشناسند. آنها بهمعنای کلمه قهرماناند و تمام مردم ایران باید به این قهرمانهای فروتن، سلام کنند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.