یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی
1400/9/19
گفتم بعد از خوندنش باید کمی سکوت کنم. پرسیدند به خاطر تازگی و بکر بودنش یا شکوه و عظمتش. گفتم تازگی و بکر بودنش. اما کمی که فکر کردم دیدم خالی از عظمت هم نیست. اینها همه هست و هیچ کدام نیست. ماجرا اینه که یهو تو سطرهای اول یه کتاب خودت رو در قامت یک مرد میانسال میبینی. و رفته رفته دو نیم میشی. نیمی عارفه، نیمی مسعود. مسعودی که طالب طلبیده شدنه و عارفه ای که از راه رفتنی برادر میترسه. و باز بشی مسعودی که مرد راه نیست و عارفه ای که بی سر و دست شده برای رفتن. مسعودی که راهی میشه و عارفه ای که میرسه. زینب و حسن و حسین و علی و فاطمه داستان رو هزار بار خوندی اما این بار زینب رو جور دیگه ای میبینی. و عارفه ای که زینبه و مسعودی که حسین نیست. اگه این کتاب فقط جواب یه سوال رو داده باشه باید خوندش. چرا عبدالله در کربلا نبود؟ فقط ای کاش مسعود و عارفه داستان بیشتر حضور داشتن. حتی حاج ناصر و رسول و زهره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.