یادداشت
1400/8/20
3.8
49
رمانی از بوهومیل هرابال که به تعبیرِ میلان کوندرا «بزرگترین نویسندهی چک» است. آن هم کشوری که به قولِ خودِ هرابال «از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد ندارد». کتابی که به گفتهی پرویزِ دوایی، مترجمِ چیرهدستِ کتاب، تنها اثرِ این نویسنده است که میتوان «بدون دخالت و دستکاری» ترجمهاش کرد. نویسندهای که بر اساسِ نوشتههایش فیلمهای مختلف و موفّقی نیز ساخته شده است. «سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این «قصّهی عاشقانه» من است.» کتاب با این جمله آغاز میشود. داستان مردی است به نام هانتا که کارش خمیرکردنِ کتاب است، امّا هانتا تنها یک کارگر نیست. او یک شیدای کتاب است که به واسطهی کارش هرآنچه میتواند از میان کتابهایی که چندتُن چندتُن خمیرشان میکند برمیگزیند و حاصلِ این وسواس خانهی اوست که حتی به دیوارِ مستراحِ آن نیز یک قفسهی تقریبا پانصد کیلوییِ کتاب آویزان است که در نظرِ هانتا هر لحظه ممکن است این کتابها و دیگرکتابهایی که از سر و روی این خاله بالا میروند به انتقامِ تمامِ کتابها و موشهایی که در دستگاهِ پرساش له شدهاند کارِ او را تمام کنند. او شبیه به خودِ نویسنده، کارگری فرهیخته است. هاربالِ، نویسندهی این رمان، مشغول به کارهای کارگریِ سخت و طاقتفرسایی مانند کارگریِ راهآهن، دستفروشی، کارگریِ ذوبآهن و... بوده است و در عین حال دکترای حقوق و دستی بر آتشِ فلسفه، ادبیات و هنر دارد. لذا در این کتاب با انسانی طرفیم که در این زیرزمینِ کمنور حرفهای مهمّی برای گفتن دارد. الِمانهای متعدّدی از وضعیّتِ اجتماعی در این رمان میبینیم. اینکه بعد از مدّتها هانتا متوجّه میشود که نسبت به سالِ قبل هشت سانت کوتاه شده است. هانتا هرگز به سطحِ جامعه نمیرود. حتی زمانی که از بوی تعفّنِ کاغذهای تخمیر شدهی این زیرزمین - که کودِ حیوانی پیشاش گل و ریحان است - به سطوح میآید. چراکه دیگر هوای آزاد گلویش را میخراشد. در نتیجه به زیرزمین تاریکِ دیگری پناه میبرد. در اجتماعِ آن زمان وضعیّتِ این کارگرِ شیدای کتاب استثنا نبود بلکه قشرِ دانشگاه دیدهی جامعهاش در زیرزمینهای تاریک، در قل و زنجیرِ کارگری به انجاموظیفه مشغولاند؛ مثل سگهایی که به لانهشان زنجیر شده باشند. البته این قشرِ ازعرش به فرش افتاده در همان وضعیّتی که هستند دست از تحقیق برنداشتهاند. مثلا گزارشی محقّقانه نوشتهاند دربارهی تفاوتِ اساسیِ نوعِ مدفوعِ ورودیِ روزهای شنبه با دوشنبه! نخبگانِ جامعه اگرچه کارِ خود را انجام میدهند امّا بیش از این مقدار اجازه ندارند... اشاره یا استعارهای دیگر در این رمان دیدم که برایم جالب بود؛ آن هم از دیگر کشفهای همین دانشگاه دیدههای زیرزمینی بود. دریافته بودند که جنگی میان موشهای سفید و خاکستریِ فاضلاب وجود دارد که بعد از - عموما – پیروزیِ موشهای خاکستری باز هم به دو فرقهی «سازماندیده» و «متضاد» تقسیم میشوند که مرا به یادِ جامعهی ذرّهای شدهی «توتالیتاریسم»ِ آرنت انداخت. جنگِ بزرگِ موشها برای به دست آوردنِ حق مالکیّتِ «مطلق» بر تمامیِ زبالههایی که در فاضلابها جریان داشت. ارجاعات و ذکر نامهای او از متفکرانِ بزرگی مانند گوته، هگل و... نشان از دلبستگیِ هرابال به آنهاست. مانند این نقل قولِ درخشان از هگل: «تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیّتِ متحجّر است، وضع بیتحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزشِ شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزهای مداوم، برای توجیهِ خویش است، مبارزهای که به وساطتِ آن جامعه بتواند جوان شود و به اَشکالِ زندگیِ جدیدی دست یابد.» این رمان اگر چه کمتر از صد صفحه است امّا خلاصه کردنِ آن کار سادهای نیست. شاید بهترین تعبیر همین گفتهی هانتا است که «چشمهای اشعهی ایکسش» را به جامعهی ذرهای شدهی موشها میاندازد. خط به خطِ این رمانِ عمیق، توصیفگرِ زمانهی خویش است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.