یادداشت سهیل خرسند
1401/9/13
«South of the Border» یا به فارسی «جنوبِ مرز» نامِ موزیکی به سبک جاز است که در سال ۱۹۳۹ توسطِ «جیمی کِنِدی» نوشته، توسط «مایکل کار» میکس و تنظیم و نهایتا توسط آقایان «جین اتری» و «شپ فیلدز» اجرا گردید و در فیلمی به همین نام نیز از آن استفاده شد. در این رمان شخصیت اول داستان(هجیمه) این موزیک را برای اولین بار در کودکی از روی یک صفحه در خانهی دوستِ دخترش(شیماموتو) میشنود و این موزیک در تمامِ عمر در ذهنِ آنان جای میگیرد. حال میرسیم به بخش دومِ نامِ رمان: «West of the Sun» یا به فارسی «غربِ خورشید»، اصطلاحیست که شیماموتو(دوستِ دورانِ کودکی هجیمه) در یک گفتگو بکار میبرد تا به نوعی بیماریِ روانی که به «هیستریِ سیبری» معروف است اشاره کند. این بیماری در مورد کشاورزانیست که در سیبری مشغول کار در زمینهای کشاورزیِ خود هستند و در اطرافِ خود چیزی جز سفیدیِ مطلقِ برف نمیبینند، برخی کشاورزان پس از چندین سال کار کردن در چنین موقعیتی دچارِ نوعی جنونی میگردند و برای رهایی و تجربهی افقِ دیدی جدید و رهایی از سفیدیِ مطلقِ پیرامون خود همه چیز را رها کرده و فقط در امتدادِ غربِ خورشید حرکت میکنند و اینقدر به این راه ادامه میدهند تا در اثر سرما و گرسنگی جان میسپارند. انتخاب قسمتِ دومِ نامِ کتاب توسط موراکامی بسیار هوشمندانه انجام شده، چرا که پس از خواندنِ کتاب میفهمیم که به خوبی نمایانگرِ وضعیتِ هجیمه است. نوبتی هم که باشد نوبتِ شرحِ خلاصهی داستان است و البته مثل همیشه تمامِ تلاشم را میکنم که اسپویلی صورت نگیرد. داستانِ رمان در مورد شخصیست به نامِ «هجیمه» و معنیِ فارسی این اسمِ ژاپنی «آغاز یا شروع» است همانطوری که در مسابقات کاراته و جودو داوران با فرمانِ «هجیمه» مسابقه را آغاز میکنند. هجیمه در اولین هفته از اولین ماه از اولین سالِ نیمهی دومِ قرنِ بیستم به دنیا آمد و والدینِ او بخاطر این تصادف نامِ او را هجیمه گذاشتند. هجیمه تک فرزند بود و در زمانی که در ژاپن تک فرزندی به هیچوجه عرف نبود در خانه احساس تنهایی میکرد و وقتی به سنِ مدرسه رسید با دختری در مدرسه که دست بر قضا او نیز تک فرزند بود به نامِ «شیماموتو» آشنا شد که یک پای خود را به روی زمین میکشید. آنها با هم مدرسه رفتند بزرگتر شدند و سعی کردند بیشتر بهم نزدیک شوند تا به شکلی که در داستان میخوانیم وقتی که هجیمه به سنِ دانشگاه رسید تصمیم گرفت به توکیو سفر کند و آنها از یکدیگر فاصله گرفتند. هجیمه پس از جدایی از شیماموتو در یک خلا روحی و عاطفی قرار میگیرد و نمیتواند با شخصی دیگر ارتباطِ عمیقی ایجاد کند، سالها میگذرد و او در دفتری مشغول به کارِ کارمندی میشود که آن کار نیز با روحیاتِ او سازگاری ندارد. هجیمه پس از سالها با دختری به نامِ «یوکیکو» ازدواج میکند و به پیشنهادِ پدر زنش که مردی ثروتمند بود مقداری پول از او میگیرد و یک بار با موسیقی زنده به راه میاندازد و بعدها پس از پیشرفت شعبهی دیگرش را به راه میاندازد و از همسرش(یوکیکو) صاحبِ ۲ دختر میشود و از بیرون او مردیست که خوب پول در میآورد، همسری دارد که عاشقش است و ۲ دخترِ خوشگل و بامزه دارد و خوشبختِ خوشبختِ است تا اینکه پس از سالها در سنِ ۳۷سالگی به شرحی که در کتاب میخوانیم شیماموتو به بارِ او میآید و آنها با هم روبرو میشوند و ... . خب میرسم به اینکه حرفِ دلِ موراکامی از نظرِ بندهی حقیر چه بود و او از این کتاب چه میخواست به خواننده انتقال دهد. همهی ما خوانندهها میتوانیم هجیمه باشیم و شاید خیلی از ماها کمی تا کلِ احساسِ او را در زندگی تجربه کرده باشیم. موراکامی قبلا با کتابهای دیگرش به من و باقیِ خوانندهها ثابت کرده که اگر بخواهد عاشقانه بنویسد بخوبی توانِ آن را دارد و اینبار در این رمان به بعدِ دیگری از عشق، فقدان و تنهایی پرداخت. هجیمه سالها در کنار دختری به مدرسه میرود با روحِ پاکِ کودکانه به خانهی همدیگر میروند و بزرگ میشوند اما هجیمه با اینکه از شیماموتو فاصله میگیرد و با دختری به نامِ «ایزومی» آشنا میشود و همه چیزِ عشق بازی را با او تجربه میکند تا اینکه با ایجاد رابطه با دخترعمویش ایزومی را تا مرحلهی پوچی پیش میبرد به حدی که ایزومی نیمی از خود را از دست میدهد و تا آخر عمر با نیمِ خود زندگی میکند اما حتی پس از این دوران و گذشت سالهای سال و حتی پس از ازدواج او با دیدنِ عشقِ دورانِ کودکیِ خود از درون دچارِ دگرگونی یا فروپاشی میگردد در این حد که حاضر است همه چیز را از دست بدهد اما با او زندگی را از همان نقطه در ۳۷ سالگی از صفر آغاز کند و این تصمیم بهایی بس سنگین برای او دارد آن بها نیز فقدان است که نقطهی مشترکِ تقریباِ تمامِ کتابهای موراکامیست. در این کتاب نیز حضورِ موزیک پررنگ است و لازم با یادآوریِ حقیر نیست که بگویم موراکامی موسیقی را میشناسد و انتخابهای او در این کتاب نیز بینظیر است. چرا؟ چون وقتی موزیکِ جنوبِ مرز را پخش میکنم و چشمهایم را میبندم هجیمه و شیماموتو را در حالِ معاشقه میبینم، وقتی موزیکِ «زمان که میگذرد» رو پخش میکنم و چشمهامو میبندم قلبم درد میگیره و هجیمه رو تنها ساعت ۲ بعدِ نیمه شب در بارش میبینم و... . موراکامی در این کتاب تمامِ توانش را گذاشت تا احساسِ واقعیِ شخصیتها را خودمان حس کنیم و از دیدِ من کارش بینظیر بود. طبقِ روال، مقایسهی خودم را جهت نمره دادن نسبت به کتابهای مشابه انجام میدهم و به دلیلِ اینکه این کتاب یازدهمین رمانی بود که از موراکامی میخواندم اغراق نیست اگر بگویم موراکامی را بخوبی میشناسم، به همین جهت عرض میکنم او به بهترین شکلِ ممکن هدف و افکار خود را در این کتاب منتقل کرده و خواننده میتواند ضمنِ لذت بردن از خواندنِ این رمان کمی در افکار و احساساتِ خود غرق شود و چون نقطهی ضعفی در داستان ندیدم و نقدی به کتاب ندارم و در کلِ روندِ داستان غرق ماجرا بودم ۵ستاره را برایش منظور میکنم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.