یادداشت Sh M
1400/11/8
2.9
33
آقای نویسندهی محترم، بگذارید رک و راست بگویم که افکار روشنفکرانهتان حالم را بههم میزند. فاز پیپ و قهوهی بیشکر و "آدم باید سالی یک بار عقاید یک دلقک را بخواند تا آن سال، سال بشود" و آهنگهای روسی گوش دادن را بگذارید کنار. واقعا بهتان نمیآید. تصنعی بودن حرفهاتان از در و دیوار این کتاب بیرون میزند. به قول خودتان "به طرز غمانگیزی خندهدار است"، اینکه کافهچی محترم برای مرگ مادرش تا به حال گریه نکرده اما با فکر اینکه "بعد از مرگ فرهاد دیگر چه کسی کلمهها را مثل او تلفظ کند؟" میرود لب جدول خیابان گریه میکند. الهی. چه انتلکت. چه شاخ. چقدر ادا نیست این حرفهاتان. چقدر فحش دادنهای بیخود و بیجهتتان تقلیدِ خیلی ناشیانهای از ناتوردشت نیست. البته که همه اینها دال بر روشنفکری شما هستند، به خصوص نگاه ابزاری تان به جنس زن. صفورا، دختر روشنفکر دانشجوی تئاتر که آنقدر بدبختِ کافهچیست که هرروز با تاپهای رنگارنگ پشت پنجرهی ساختمانی که او نگاهش میکند مینشیند، تا بلکه خودش را (یا درواقع سینههایش را) به او قالب کند. خوب دلبریست این کافهچی، مرد متاهلی که آنقدر هوش از سر صفورا برده که باعث میشود او صفحات زیادی را به صحبت درباره اینکه میخواهد کافهچی را به دست بیاورد و چه و چه، اختصاص بدهد. صفورای بیچاره، صفورای ذلیل. به قول خودتان "به طرز غمانگیزی خندهدار است"، و البته حال بههمزن. به خاطر همین است که میگویم که دست بردارید از این اداهای روشنفکری. چون نه فقط ادا اند، بلکه با این تصورات مسموم و پوسیدهتان هم جور درنمیآیند. پس بیخیال فاز روشنفکری شوید. هم برای شما بهتر است و هم برای اعصاب ما.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.