یادداشت امیرعلی ابراهیم زاده

سیدارتها
        سیدارتا داستان پسر جوانی در هند باستان است با همین نام، شاهزاده‌ای ثروتمند که قصر پدری‌اش را رها می‌کند و به جنگل می‌رود تا طریقه‌ی زهد و ریاضت را بیاموزد و راهب شود. داستانِ کلیشه‌ای معروفی که چه در هند و چه در سنت عرفانی و تصوف ما به وفور دیده می‌شود، در سنت ما نیز بسیارند داستان شاهان و ثروتمندانی که ترک زندگی تجملی خود کرده و راهِ معنویت و زهد و عرفان پیشه می‌کنند، داستان مولانا نیز مشابه است، البته غایت در عرفان هندی و اسلامی متفاوت است، و با این حال، این شباهت بسیاری را به فکر انداخته که شاید رویکردهای عرفانی و صوفی‌گرایانه از هند به جهان اسلام آمده و این بحث جذابی‌ست، بگذریم... در فضای هند نیز داستان همین است، خود بودا، از کاراکترهای رمان مذکور نیز همچین سرنوشتی داشت، داستانِ رهبرِ کیشِ جینیزم نیز مشابه است، خلاصه، داستان کلیشه‌ای است، شاهزاده‌ی پولدار ترک قصر و والدین و احتمالا همسر می‌کند تا به زندگی‌ای جدید و آرامش و معنویت برسد. شاید برای من و احتمالا شما این داستان کلیشه باشد و در وهله اول جذابیتی ایجاد نکند، اما برای مخاطبِ غربی هرمان هسه احتمالا این گونه نیست و شاید دلیل محبوبیتِ داستان در غرب نیز همین جدید بودن ایده‌ی آن باشد.

اما هسه برای مخاطب شرقی‌اش چه آورده‌ای دارد که داستان را از کلیشه درآورد و بدان جذابیت بخشد؟ مطلقا هیچ. سیدارتا یکی یکی و مرحله به مرحله ماجرای خود را پیش می‌برد، داستان را وارد یک فاز و اتمسفر و جدید می‌شود، و سیدهارتا به یک باره آن اتمسفر را ترک می‌کند برای فاز و اتمسفر بعدی، خواه این اتمسفر شاگردیِ بودا باشد و خواه تجارت و زندگی زناشویی‌اش. و در پایان داستان هم که دوست سیدارتا از او درباره آرامش می‌پرسد و این که آیا وی به آرامش و سعادت رسیده؟ سیدارتا بوسه‌ای بر صورتش می‌کند و جوابی می‌دهد که راهگشا نیست و مخاطب احساس رضایت نمی‌کند... خلاصه، ماجرا، ماجرای پریدنِ سیدارتا از مرحله‌ای به مرحله دیگر است، اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد، منصفانه بگویم این روایت و داستان جذابیت‌هایی نیز دارد و خواندنش خالی از لطف نیست، اما با داستانی تاثیرگذار که تزها و اندیشه‌های عمیقِ دنیای هند را بخواهد منتقل کند نیز مواجه نیستیم. آن همه زیبایی و هوشمندی و نکات ارزنده‌ای که ادیان و عرفان‌ها و فلسفه‌های هند دارند، از آن‌ها هیچ به مخاطب منتقل نمی‌شود. تنها یک جای داستان شخصا تحت تاثیر قرار گرفتم، آن هم جایی که پسرِ سیدارتا او را ترک می‌کند، همچون خودِ او که پدر را ترک کرده بود، بدون این که بداند چه سختی و رنجی بر پدر تحمیل کرده است. این که روزگار همان درد را بدو چشاند، زیبا بود و غم‌انگیز و تاثیرگذار.

در نهایت به گمانم سیدارتا ارزش خواندن را دارد، اگر اولویت دیگری ندارید. آن را در منتهی‌الیه لیست خود بگذارید، اما در لیست‌تان باشد. من نسخه انگلیسی کتاب را خوانده‌ام و با ترجمه‌ها آشنا نیستم، و بهتر است درباره ترجمه نیز بپرسید. در هر صورت امیدوارم از خواندن کتاب لذت ببرید. 

      
4

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.