یادداشت ریحانه احمدی
1401/2/16
4.1
8
خیلی اوقات پیش میاد که مردم دوست دارند خاص باشند، حداقل متفاوت تر باشند. اکثرا از معمولی بودن خوششان نمیاید؛ کاریش نمیتوان کرد زاتشان اینگونست! اما خب در خیلی از موقعیت ها نیز دوست ندارند که خاص باشند، عادی بودن را ترجیح میدهد، حالا این میتواند به خاطر اتفاقی باشد که برایشان افتاده و یا نه انها هم به نوبه خود متفاوتند! در کتاب «معمولی مثل بقیه» نورا دختری 13 - 14 ساله است که نمیخواهد متفاوت باشد، از متفاوت بودن خسته شده و میخواهد یک زندگی معمولی و روتین مانند بقیه داشته باشد. نورا در دو سال گذشته مشغول دست و پنجه نرم کردن با سرطان خون حاد بوده و حالا که بهبودی کامل پیدا کرده است با چارچوب بندی های بسیار زیاد از سمت خانواده راهی مدرسه میشود، به خاطر قوانین و بکن نکن های خانواده اش فکر میکند که نمیتواند کاملا معمولی باشد دلش میخواهد کار های زیادی را انجام بدهد ولی نمیتواند. در کل این کتاب در باره مشکلاتی که نورا بعد از دوسال ورود به مدرسه دارد حرف میزند. از آنجايي كه خودم تجربه اي مانند نورا داشتم _ هر چند تجربه من بسيا بسيار كوچك تر بود_ در تمام طول داستان احساس همزاد پنداری خاصي با شخصیت اصلی داشتم و حتی بعضی اوقات با خواندن قسمت هایی از کتاب خاطرات خودم هم برایم تداعی میشد. اینکه خیلی اوقات میخواست معمولی باشد ولی نمیتوانست یا اینکه تا اخر عمرش فقط میتواند تظاهر به معمولی بودن بکند و همیشه سرطان جزعی از اوست و دیگر قسمت هایی که برایم جالب بود. در وهله اول از اینکه کتاب در حالت اول شخص نوشته شده بود و میتوانستم احساسات "نورا" را کاملا درک کنم و گویی در ذهنش زندگی میکردم واقعا نکته خوبی بود. چون به نظرم برای کتاب هایی که شخصیت اصلی آن دچار یک مشکلی شده و نیاز به درک کردن او از سمت خواننده دارد، باید اول شخص باشد و در واقع احساسات و حرف هایی که شخص در ذهن خودش میگوید را بشود خواند. خیلی اوقات حرف هایی که "نورا" در سرش میزد و جوابی که به شخص مقابل میداد مغایرت داشت؛ این اتفاق تقریبا همیشه برای من میفتد و همین باعث شد دوباره احساس نزدیکی زیادی باهاش بکنم. یکی از اشکالاتی که به نظرم مهم هم بود این بود که بعضی از حرف هایی که میخواست بزند را در قالب حرف های معلم های نورا مثل "خانم فارل" میزد. البته خیلی از حرف ها و پیام هایی که قرار بود به خواننده برسد را در لفافه گفته بود و در همان زمان که داشتم کتاب را میخواندم مشخص نبود ولی انگار برای اینکه نشان دهد که چقدر نورا برای روزمرگی هایی که برای ما سادس تلاش میکند تمام حرف ها و درس هایی که "خانم فارل" سر کلاس میگفت را وارد داستان کرده بود، بعضی اوقات حتی فکر میکردم نکند برای اینکه تعداد صفحات کتاب بیشتر شود اینها را نوشته ؟ مهم ترین قسمتی که انگار واقعا برای زیاد کردن تعداد صفحات بود و واقعا دلیلی برای نوشتنش نبود آن قسمتی بد که بالاخره بچه ها قرار شده بود ارائه بدهد و در آن قسمت تمام حرف هایی که دانش آموزان برای ارائه خودشان میگفتند را نوشته بود و به عنوان اخرین نفر ارائه نورا را توصیف کرد؛ که به انظرم توصیف ارائه باقی دانش آموزان بی دلیل بوده و میتوانست خیلی راحت از رویش بگذرد همان طور که من گذشتم و نخواندم و تاثیری در فهم بهتر داستان نداشت. یکی از مشکلات اصلی ای که من با این کتاب داشتم این بود که متوجه نمیشدم شخصیت ها دخترند یا پسر ! فکر کنم تا فصل اخر _فصلی که اسمش صحبت های دخترانه بود_ فکر میکردم هارپر پسر است و سیلاس دختر ولی برعکس بود. و از همه مهم تر هیچ توضیحی در باره صورت یا مدل لبا پوشیدن نورا یا بقیه نداده بود، من الان هیچ تصوری از حالت صورت نورا ندارم. ولی با وجود همه این ها، از آنجایی که مهم ترین بخش کتاب، توصیف کاملی از بچه هایی بود که سرطان داشتند و توجه و تمرکز بیشتر روی این قسمت بود؛ نویسنده به خوبی از پس این کار برامده بود و من تا حد زیادی الان میتوانم یک دختر سرطانی را درک کنم البته نه کامل و این درک هیچ وقت کامل نمیشود ولی تا حدی میتوانم کمکش کنم. به نظرم کتاب فوق العاده بود و حاضرم چند بار این کتاب را بخوانم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.