یادداشت میر میثم آلرسول
1403/12/29

١. اولین مواجهه من با «چخوف»، به طریق رمان «اتاق شماره شش» بود. ترجمه ترکی این رمان به دستم رسید و آنقدر سست و بی سر و ته بود که هم از ترجمه ترکی آثار خارجی و هم از «چخوف» زده شدم. ٢. سیر مطالعاتی شخصی من آنچنان نیست که نویسندگانی مانند «چخوف» را در بر بگیرد. این مسئله هم به این معنا نیست که نسبت به «چخوف» یا امثالش یا «ادبیات روسیه» کوته نظرم؛ بلکه کششی در من نسبت به برخی نویسندگان چه داخلی و چه خارجی نیست. من این اجازه و فضا را به خود میدهم تا که گذر زمان در موقعیت مناسبی من را با آثار نویسندگان گوناگون آشنا کند. و اگر بگویم کتابها من را انتخاب میکنند و تا به اینجا هم کتابها من را انتخاب کردهاند بیجا و بیراه نگفتهام. به جز آثاری محدود و معدود که خودم انتخاب کردهام و آن هم به اوایل دوران شروع مطالعه و سالهای دور باز میگردد. ٣. گرچه هدیهای خوشایندتر و دلنشینتر از کتاب برای من هرگز نبوده و بعد از این هم نخواهد بود، اما نمیتوانم این مسئله را نادیده بگیرم که افزوده شدن کتابی ثانویه و خارج از لیست مطالعاتیام، در بین کتابهایم، وقفهی جبران ناپذیری در سیر مطالعهی من ایجاد میکند. مگر کتابی باشد که نیاز به مطالعه سره و پیوسته نداشته باشد. ٤. حدود شش ماه طول کشید تا بتوانم «زندگی من» را بخوانم. بخش اول را برای آشنایی با رمان خواندم و تا باز گردم و بتوانم این اثر را در لیست مطالعهام برای مطالعه پیوسته قرار بدهم - شش ماه - طول کشید. عذاب آور بود. چیزی خارج از پروسه بود. و میتوانم بگویم اگر احساس وظیفهای در قبالش نداشتم هرگز نمیخواندمش. ٥. من در آثار ادبی علاوه بر نتیجه گیری نهایی و روایت کلی، به دنبال ضربههای کوچک اما تاثیر گذار در متن اثر هستم. هر چه قدر این ضربهها بیشتر باشند، در مجموع، اثر برای من قابل قبولتر میشود. ٦. «زندگی من»، از آن ضربههای باب میل من کم داشت. اما روایت کلی، دیالوگهای کاراکتر اصلی و گفتگوهای ذهنیاش که من را یاد زندگی امروزی ما میانداخت، این اثر را برای من دلنشین کرد. سستی که در شروع رمان و شروع بیست بخش، من را از خواندش دلسرد میکرد، در نهایت و در انتهای اثر با تغییر روند، بازی را عوض کرد و گیرایی رمان چند برابر شد. اوج رمان، بازگشت «میسیل» پسر ناخلف خانواده به خانه پدری و ملاقات او با پدرش است. اعتراض «میسیل» رمان را بالا میبرد و پس از آن دیگر اهمیتی ندارد که رمان قرار است چگونه تمام شود. «چخوف» حرفش را زدهاست، تیر خلاص را شلیک کردهاست و پایان بندی رمان دیگر برای خواننده نمیتواند حائز اهمیت باشد. ٧. این شما و این حرفهای «چخوف»، از زبان «میسیل» : «چرا زندگی شما که ما را هم اسیر آن ساخته اید، این قدر وحشتناک و بی فایده است؟ چرا حتی در یکی از خانههایی که در این سی سال ساخته اید، کسی نبوده که به من یاد دهد چگونه زندگی کنم تا دیگر مقصر شناخته نشوم؟ در همهی شهر یک آدم با صداقت هم نیست! این خانه های شما لعنت شده هستند؛ مادران و دختران آنها کشته و بچه ها شکنجه می شوند... مادر بیچارهام! خواهر نگون بختم! باید خود را با نوشیدنی و کارت بازی و رسوایی سرگرم کرد. باید رذل و ریاکار بود. باید سالها نقشه کشید تا وحشت نهفته در این خانه ها را نفهمید. شهر ما صدها سال است برپا شده، ولی در این مدت حتی یک خادم دلسوز برای کشور تربیت نکرده است. شما کوچک ترین پویایی و روشنایی را در نطفه خفه کردهاید. شهر ما شهر مغازه داران، میخانه داران، تاجران و ریاکاران مقدس نما است. شهری بی ثمر و به درد نخور است، که اگر ناگهان در زمین فرو برود هیچ کس افسوس نخواهد خورد.» ٨. و در آخر گرچه کتاب هدیه دادن و کتاب هدیه گرفتن را میستایم، اما این امر بهتر است درخور سیر و پروسه مطالعاتی هر فرد باشد. از این پس اگر کتابی هدیه گرفتم، آن را به آخر لیست اضافه خواهم کرد. □ میر میثم آلرسول
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.