یادداشت امیرحسین احمدی

مدت‌ها بود
        مدت‌ها بود دست روی هر چه می‌گذاشتم نیمه‌کاره رهایش می‌کردم. نه اعصاب داشتم و نه حوصله نه کارهای ریز و درشت ولم می‌کرد.
القصه وقتی کاملا گیج گیج شدم، فکرها در مخم مثل ماشین و اتوبان همت شد،  بار نه از سر ضرورت که از سر دلتنگی مفرط به سراغ داستان رفتم. انتخابی نداشتم، امیدی هم. چشمم  را بستم و وقتی که باز کردم دیدم برای چهارمین بار در عمرم بر سر خوان نعمت روس‌ها مهمانم.  خوب که چشم دراندم دیدم دارم یک بدعت تمام‌عیار را می‌خوانم و آن بدعت تمام‌عیار هم مرا  می‌خواند و به بدعت گذاری فرا می‌خواندم. از آن رو بدعت بود که دونفر باهم نشسته بودند به نوشتن رمان. نه این که باهم پاسکاری کنندها؛ نه. هر دو با هم و در یک زمان پا به توب می‌زدند. ایلیا ایلف و یورگنی پتروف. در رمان دوازده صندلی. دشمن خویی‌ام ساکت شد. نه این که بدل شود به حماقتی صلح‌طلبانه و انگشت دریغ بگزد که من چرا انقدر دنیا را به کام خود سخت گرفته‌ام. قصه بر سر این بود که پذیرفتم همینی است که هست. 
و این یک نکته خنده‌دار بود. فقط می‌شد به آن بخندی. مثل خود دوازده صندلی که برای همه‌چیز شیشکی می‌کشید و جلوی آدم‌ بزرگ‌ها پیراهنش را بالا می‌داد و دست توی نافش می‌کرد.

با این همه به قول خود آستاپ بندر که آخر نفهمیدم قربانی مدرسه تعلیمی و حکمت عملی خودش شد یا چیزی دیگر : کوه یخی به راه افتاد. آقایان هیئت منصفه جلسه ادامه دارد.
      
4

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.