یادداشت مها
1403/10/5
گفتم :"انوري جان فكرشو نكن . دنيا كه آخر نشده ." سرش را بلند كرد . نگاهم كرد . گفت:"ديوه اومد رفيق مارو برد .چه آسونم برد ." اصلا چرا به اين چيزا فكر ميكنم ؟ حالا كه بايد بخوابم . حالا كه بايد فراموش كنم . حالا كه دير شده ، براي همه چيز . عزيزي گفت:"اگه بعد از مرگ هم خاطره ها بمونن چي ؟ اگه زير اون همه خاك بيدار شيم و همه چي يادمون بياد چي؟." (از متن كتاب ) *** چقدر خوب حس از دست دادنو منتقل ميكرد . عوض شدن چيزها بعد از گذر زمان و تنهايي و دور شدن از هم ...آنقدر تاريك و غمناك که حتی لحظه هاي قشنگ هم توأم با ترس از دست رفتنشون بود ... و من چقدر باهاش ارتباط برقرار كردم چراكه بهترين دوستم داره به دليل تكراري مهاجرت از ايران ميره و با وجود اسکایپ و ایمو و واتس اپ و کلی چیز دیگه از گذر زمان و از ته کشیدن حرف ها میترسم ... و ميترسم از روزي كه وقتي راجع به چيزي حرف ميزنيم ، اون نظرشو بگه و من نتونم بگم : دقيقا يا حتي تقريبا ... *** با خودش گفت : " چه آفتاب خوبي . چه بوي خوبي . چه روز خوبي . چه دنياي خوبي . چه خوبه كه من زنده ام ، كه هستم . كاش همه چيز همين الان بي حركت مي ايستاد ، براي هميشه . نه چيزي مي اومد نه چيزي ميرفت ، نه چيزي چيز ديگه اي ميشد . همه چيز بود ، فقط بود . " به آينده فكر كرد ، به روزي كه شيرين خانم نخواهد بود و دلش فروريخت. به ته آسمان نگاه كرد ، به آن دهانه ي مجهولي كه انگار زمان از آن جاري بود ، مثل يك ماده ي مذاب ، يك نفس هيولايي كه همه چيز را مي بلعيد و ميبرد . (از متن كتاب)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.