یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی
1400/9/15
چندروز پیش داشتم با هنرجوهام درباره فلشبک و فلشفوروارد صحبت میکردم. گفتم این دو مثل یک نور خیلی روشن هستند که بخشی از گذشته یا آینده رو روشن میکنن. اون روزی که #اسماعیل_باستانی تو سبزهمیدونِ رشت درباره میرزا و دکتر حشمت حرف میزد، تصویر میرزا و دکتر یه تصویر تار و محو بود. ولی حالا وقتی میشنوم که «نهضت جنگل عینک شکسته حشمت بود» تصویر طناب دور گردن انداختن دکتر حشمت و کشته شدن میرزا توی برف مثل یه صحنهی روشن جلوی چشمم روشن شد. تلخ بود. یه تلخی خیلی دوووور که دوباره تازه شد. یه خاطره از کودکی. هیچوقت هیچ یادآوریای انقدر برام زنده و شفاف نبوده. و این نه به خاطر متن شعره که اگه هزاربار هم خودم بخونم این تأثیر رو نداره. و نه به خاطر صدای خوب و خوانش درجه یکه، که اگه شعر برای کس دیگری بود این حس رو منتقل نمیکرد. به خاطر هردوست. چون این صدا از همونجایی جوشیده که شعر جوشیده. شعر با همون حسی خونده شده که نوشته شده. و انقدر خاص که لبریز شدم از حس نوشتن. یکی از دوستان همیشه میگه هنر باید مثل مشت بخوره توی صورت آدم و آدم رو بیدار کنه. و من دارم به دکتر حشمتهایی فکر میکنم که طناب دار دور گردنشون انداختند. و چه تلخه این تصویر.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.