یادداشت امیرمهدی ابراهیمی

        کتاب هرچه جلوتر رفت بیشتر از چشمم افتاد، همون‌طور که هرچه جلوتر رفت بیشتر از هم پاشید و چند تکه‌داستان بی‌ربط به هم شد.

داستان دو روح سرگردان و ماجرای اون خبیثه با صلاح‌الدین، داستان این سنگ‌قبرهای نامربوط بین داستان هر برادر، داستان کشیش جوان فصل آخر، داستان درجه‌دار عراقی، داستان اون «من» که آخرش نفهمیدم کی بود که همه‌چیز رو دید و تعریف کرد و هیچ‌کس ندیدش، اصلاً خود داستان محسن مفتاح، داستان و داستان و داستان. هزار داستان که کاش یه نخ ربطی بینشون بود ولی حیف.

از بین پنج برادر، قصه‌های مسعود و منصور، دومی و سومی، بیشتر به دلم نشست. قصه‌های محمود و طاهر، چارمی و پنجمی، هم که کاش نبود و سه برادر بودند اصلاً.

اون جملهٔ «و تاریخ پر است از...» هم کاش به‌قدری که آش شور بشه نبود توی کتاب.
      
6

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.