یادداشت رها
1400/12/2
داستانِ کنولپِ صحرا گرد، داستان جوانک پر شر و شوریست که پایبند هچ جا و مکانی نمی شود. او در جستجوی آزادی و لذت بردن از زندگی رهسپار سرزمین های دور می شود و در هر کوی و مکانی مسکن می گزیند و به بعض شیرین زبانی هایش دوستان زیادی می یابد.اما دوران جوانی کوتاه است و به زودی پیری و بیماری گریبان گیر او می شود. هسه به واقع قلم سحرانگیزی در به تصویر کشیدن مناظر طبیعی داره ! هر زمان که با داستان های هسه همراه میشم حس خوب یک گشت و گذار کوتاه اما دلچسب در طبیعت بکر و دست نخورده رو تجربه میکنم و درست به اندازه شخصیت های کتاب غرق اون همه لذت و آرامش و زیبایی ای میشم که طبیعت عرضه میکنه. به تصور من اوج داستان این کتاب قسمت پایانی اون بود. زمانی که کنولپ مرگ رو در چند قدمی خود می بیند و لب به گله و شکایت از خدا می گشاید که چطور زندگی اش این گونه طی شده است و خداوند در پاسخ اینگونه به او جواب میدهد که: "خدا به او گفت : ببین، من تو را جز این طور که هستی نمی خواستم. تو به نام من صحرا گردی کردی و پیوسته و اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. آنها نه تو ، که من را در تو مسخره می کردند یا دوست می داشتند. تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی و یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بوده ام." یاد این قطعه شعر از نظامی افتادم که خدا به مجنون میگه: گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد تاریخ خوانش : 2018 MAY
6
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.