یادداشت عارفه افجهای
1402/1/19
کنار هم نشستهایم و غذا میخوریم، دهنش را پاک میکند، تفی میانداز، هربار که بخواهد از چیز مقدسی حرف بزنداینطور اول تف میاندازد که دهانش را پاک کرده باشد:(( توی ولایتمان، توی کتاب نیایشی که میخواندم این سوال بود که چه کسی از کوه خدا بالا خواهد رفت؟ جوابش این بود، کسی که دستش پاک و دلش پر از صفا باشد. بعد بلای جنگ آمد سراغ کشورمان، از غرب میآمد، افتاد به جانمان، زمین و زمان وآدمها را زنده زنده میسوازند. دشمنهایی بودند که اصلا خبر نداشتیم همچو دشمنهایی داریم. خودم را زیر هرچیزی که شد پنهان کردم، زیر پهن، زیر کف یکاتاق، توی یک معدن متروک آهک، سعی میکردم جان به در ببرم، بدون اینکه بدانم چرا درحالی که همه میمردند من میخواستم زنده بمانم. یاغی بودم که نمیخواستم بمیرم، کفر میگفتم که میخواستم زنده بمانم. مخفی شدم، هرچه را که فکرش را بکنی خوردم، پوست درخت را جوشاندم و خوردم، از توی کندو عسل دزدیدم، شاش خودم را با برف قاطی کردم و خوردم. زن حضرت ایوب بهش گفت کفر خدا را بگو و بمیر من همچو کاری نکردم، حضرت ایوب هم نکرد. کفر نگفتم و نمردم هم. جنگ دلم را صاف کرد و دستهایم را با آهک شست. جنگ که تمام شد دیگر میتوانستم از کوه خدا بالا بروم. ببخشید زیاد بود :)
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.