یادداشت مهرگل باقری
1402/1/24
3.5
140
بوف کور داستان معروفی از صادق هدایت که بهصورت دو داستان موازی روایت میشود: روایت اول دربارهٔ جوانی است که نقاشی روی قلمدان انجام میدهد. او شیفتهٔ زنی اثیری میشود، اما این زن بهنوعی توسط پیرمردی سحر شده و در عالمی دیگر بهسر میبرد. سرانجام زن خود را تسلیم جوان نقاش میکند و در خانهٔ او جان میسپرد. او بدن زن را مخفیانه بهخاک میسپارد روایت دوم داستان یک جوان نویسنده است که بالاجبار با دختری که از کودکی با او بزرگ شد ازدواج میکند و عاشق اوست؛ اما زن لکاته حتی یک شب را هم با او در یک رختخواب نمیگذراند و مدام با مردهای دیگر مشغول شهوترانی است. یکی از این مردها یک پیرمرد خنزرپنزری است که نزدیک خانهٔ آنها بساط محقّرش را پهن میکند. انگار که لکاته توسط روح پیرمرد خنزرپنزری تسخیرشدهباشد. جوان روزبهروز مریضاحوالتر و گوشهگیرتر میشود تا سرانجام شبی لکاته را میکشد و روح پیرمرد خنزرپنزری وارد بدن او میشود. بهنظر میرسد که روایت اول، بهنوعی مقدّمه، و چکیده برای روایت دوم باشد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.