یادداشت ابوالحسن درویشی مزنگی
1401/7/12
در آغاز بايد اذعان کنم که از نظر من، شعر، دلنشين ترينِ هنرهاست، پهنه اي که خوشترين احساسات بشري در آن مُتجلَي مي شود و واژه ها، در قالب يک ملودي ناشناخته، عشق و عاطفه را از هزار توي جان، بيرون مي کشند و به پيامبر دل، رخصت ظهور و حضور مي دهند، چه، به قول زنده ياد اخوان "شعر، محصول بي تابي آدمي در لحظاتي است که شعور نبوت بر او پرتو انداخته است" يا آن هنگام که در برابر ناهنجاري هاي جامعه، قد مي افرازند و طغيان مي کنند و شاعر که اغلب، يا جراحتي از عشق بر دل دارد، يا زخم يوغ سياستي کهنه بر شانه و يا آزرده ي جهل دنياي پيراموني است، از "حنجره ي چکاوکي خُرد" آوايي برمي آورد که پژواکش، در هفت گنبد مي پيچد. اما در باره ي "ايستگاه آخر" ... پيشتر، آنچه از حضرت "آدم" شنيده و خوانده بودم، بيشتر، غزل بود و رباعي و تک بيت هايي زيبا، برآمده از دل که لاجرم بر دل مي نشيند و مي شوراند و و ديگرگون مي کند؛ ابياتي که از اغلب آنها، بوي عشق مي آيد، رايحه اي خوش که روح را مي نوازد و به جان، جلا مي بخشد؛ در خلوتگه "حوا" سيب مي چيند و در بارگاه خسرو، به نظاره ي جانِ شيرين مي نشيند که فداي جان "شيرين" مي شود و نشسته بر کجاوه ي "ليلي" همه ي بيابان هاي جنون را با "مجنون" پشت سر مي گذارد و ... اما اکنون، حاصل طبع آزمايي هاي او که در قالب شعر امروز سروده، پيش روي ماست، نوسروده هايي که گزيده اي از آن در مجموعه ي "ايستگاه آخر" گرد آمده و در وهله ي نخست، گوياي توانمندي هاي "آدم" در پهنه ي سرايش شعر، بيرون از حصار تنگ وزن و قافيه و قواعد شعر کهن است؛ عرصه اي که پيروزمندانه به فتح آن برآمده و با درآميختن تخيل و عاطفه در جويبار جاري کلمات، موفق به خلق سروده هايي شده است که اگرچه در بسياري از آنها، عناصر مورد استفاده در شعرهاي به شيوه ي کهن او حضور دارد و همچنان، عشق، رکن رکين اغلب نو سروده هاست، اما زبان بيان و مضامين پرداخته شده،غالبا متفاوت و ديگرگونه است: اين بار من ناز مي کنم من که عاشق توام دل به دريا مي زنم تو طوفان به پا کن! براي تو سيبي آورده ام به رنگ دلم، عشق آدم و حوَا نمي شناسد! کوتاه سخن آنکه، "آدم" همچنان "آدم" است، آن گونه که در غزل هايش، متعهد، در برابر انسان و سرنوشتِ او و به دور از ضجَه و مويه، سرشار از زيبايي و موسيقي دل انگيز واژه ها که هم انگاره هاي سمبوليسم اجتماعي را مي توان در شعرهايش ديد و هم، رقص بي واهمه ي خيال را بر پرده ي ذهن؛ بيگانه با زبان سکوت که وقتي گوش ها را نامحرم مي يابد، لاجرم به سخن گفتن کنايي رو مي آورد و پوشيده سخن مي گويد تا دفترش از نيش زهرآلود کينه ي اغيار، در امان بماند. نهايت اينکه در "ايستگاه آخر" سکوت جان، درهم مي شکند؛ واژه مي شود و مي بارد تا از عشق، تيراژه اي رنگين و زيبا بر آبي دل برآيد. *سیامک افشار
7
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.