یادداشت ملیکا فخرائی
1404/1/2
وقتی کافورپوش رو میخونی، انگار نه با یک روایت، که با یک سوگواری ناتمام روبهرو میشی. راوی مردیه جوان، ولی چیزی درونش از سالها پیش درگیر یه درد کهنهست؛ نه از اون دردهایی که بشه اسم روش گذاشت، نه غمِ مشخصی، نه خاطرهای واضح… فقط یه غیاب مزمن، که انگار سالها تو بافت روانش ریشه دوانده. عطایی روایت رو از مرز واقعیت و وهم عبور میده، و تو رو با خودش میبره به قلب یه مواجههی درونی؛ جایی که آدم نه با مرگ کسی، که با گم شدنش، با ناتمامیاش، با پرسشِ بیپاسخش تنها میمونه. بزرگترین نیروی روایت برای من، همون نشخوار ذهنی بیامان راویه. اون مدام خاطرات رو ورق میزنه، صحنههایی رو بازسازی میکنه که معلوم نیست واقعاً اتفاق افتادن یا نه. و تو این رفتوبرگشتها، فقط یه چیز واضحه: میل عجیبی برای چسبوندن تکههای پارهشدهی یه رابطه، برای حفظ یه پیوند، هرچند در خیال. این نشخوار، این پرسهی بیپایان در گذشته، بهنظرم نه تلاشیه برای فراموش کردن، نه حتی برای درک؛ بیشتر یه جور دست و پا زدنه برای زنده نگه داشتن چیزی که شاید سالها پیش تموم شده… ولی هنوز ولکن نیست. کافورپوش بیشتر از اونکه یه داستان باشه، تجربهی یه حاله. تجربهی زندگی با غیاب. با جای خالی کسی که شاید دیگه نیست، شاید هنوز هست، و شاید فقط توی ذهن باقی مونده. این کتابو که میخونی، با خودت فکر میکنی چقدر ممکنه یه غیاب، یه سکوت، یه نفهمیدنِ ساده، بتونه سالها روان یه آدمو ببلعه. و بدتر از همه اینه که حتی نمیتونی براش گریه کنی، چون نمیدونی دقیقاً چی رو از دست دادی. همین یعنی سوگواریِ ناتمام. همین یعنی کافورپوش.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.