یادداشت حسن اجرایی

        از خواندن کتاب خاطرات کودکی و نوجوانی احمد زیدآبادی لذت بردم، بغض کردم، قاه قاه خندیدم و بارها چند لحظه سکوت کردم تا جلو همسرم گریه‌ام نگیرد. کتاب پر است از شرح مواجهه انسانی محروم، عزتمند و سختکوش با بحران‌ها و سختی‌ها،‌ به همان اندازه هم شرح لحظه‌های رهایی و لذت‌هاست. توصیه می‌کنم حتما «از سرد و گرم روزگار» زیدآبادی را بخوانید. خواندن کتاب برای من، زنده‌کننده صدها خاطره تلخ و شیرین بود. علاوه بر این، بسیاری از بخش‌های کتاب، شباهتی باورنکردنی به داستان‌ها و قصه‌های زندگی کودکی و نوجوانی پدر و مادرم داشتند و تو گویی در یک جمع خانوادگی نشسته‌ایم و شرح شرارت‌ها و رنج‌های آنها را می‌شنویم.

زندگی در خانه‌هایی که چند خانواده دیگر هم در آن زندگی می‌کنند، از آن چیزهایی بود که بارها از زبان پدر و مادرم شنیده بودم. خانه‌هایی که گرچه همراه با محرومیت و نشانه نداری بوده، اما مثل زندگی در میان خانواده‌ای چهل نفره بوده است؛ با همه پیچیدگی‌ها و لذت‌ها و سختی‌هایش.

یکی دیگر از اشتراکات خاطرات کودکی و نوجوانی زیدآبادی با آنچه از پدر و مادرم شنیده‌ام، به چشم ندیدن میوه و سبزی است. زیدآبادی در همان اوایل کتابش نوشته است که هر گاه «پوست نارنج» در کوچه می‌دیدیم، مطمئن بودیم که یا رهگذری از شهر آمده و یا مالکی برای سر زدن به املاکش به روستا وارد شده. بگذریم از اینکه همه مرکبات را نارنج می‌دیده‌اند. :)

در این کتاب، با احمد زیدآبادی‌ای سرد و جدی مواجهیم. آدمی که کمتر چیزی به هیجانش می‌آورد و به زحمت به چیزی نزدیک می‌شود و به همه چیز و همه کس نگاه انتقادی دارد. و این نگاه انتقادی را از همان کودکی‌اش هم دارد و با آشنایی با شریعتی تشدید می‌شود. یکی از جذابیت‌های کتاب، همین مواجهه‌های منتقدانه او با مادرش، دوستانش، رویدادهای پس از انقلاب، جنگ و موارد دیگر است که بخش‌های نهایی کتاب را هیجان‌انگیز می‌کند.

تا یادم نرفته، این را هم بگویم که صفحه تقدیم کتاب، یکی از شیرین‌ترین صفحات تقدیمی است که دیده‌ام. زیدآبادی کتاب را به مادرش تقدیم کرده و همه آنان که شرافت‌شان را از راه «خون» و «طلا» به دست نیاورده‌اند.
      
1

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.