یادداشت مها

مها

مها

1403/10/5

        در روزگاری که بسیاری از هر چیز مرتبط با ایران متنفرند، من دلم می‌خواست «ایرانی‌تر» می‌بودم. حس عصیان و نگرانی توأم، خلسه‌ی ناشی از غرقگی در ادبیات و شعر فارسی (آخ شعر فارسی که به تنهایی می‌توانست برای انتخاب ایرانی بودن و ماندن کافی باشد)، حس مشترک تکیه بر کو‌ه‌های البرز، فشردگی قلبم وقتی اخوان می‌گوید:« ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم..»، شگفتی‌ام موقع پا گذاشتن در مکان‌های پر از قصه و حکایتِ بخشی واقعی از تاریخ، ذوق احمقانه‌ام از منحصر به فرد بودنمان در جهان، به وجد آمدن هرباره‌ام از مهربانی زیاد غریبه‌ها و حس قدردانی از همه‌ی ابرها و بادها و مه و خورشید و فلک‌هاییش که کمک کردند نانی به کف آرم، هرچند که در نهایت غافل مانده‌ام و از اصل دور. همه‌ و همه‌اش روایاتی پراکنده‌ و بی‌ربط از علاقه‌ام به ایرانی بودنه.
در مقابل غصه‌ی جست‌وجوی هنوز هویتی مشخص، با وجود بیش از ربع قرن سابقه‌ام است. هویتی که شاید هیچ‌گاه به راستی یافت نشود و در آخر آن سردرگرمی و «جان غریب اندر جهان/مشتاق شهر لامکان» تا ابد گریبان‌گیرم باشد، شاید همیشه با وجود بدیهی بودن انتخاب حرف «ب» که اول مثنوی و قرآنه، هیچ‌وقت نفهمم که چرا از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند؟ اما چه اهمیتی دارد؟ دوستی می‌گفت:« می‌خواهم بدانم تجربه‌ی ایرانی بودن در این دوره به چه شکله» و این از توصیفاتی است که دوست دارم. انتسابی به ایران، فارغ از خانواده و دوست و نوستالژی، بلکه عمیق‌ و مبهم، در عین حال سطحی و مبرهن.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.