بریده ای از کتاب :
قاروکخان سلام
یادتان هست دیروز که شکارچی، مامان گاندوی بیچارهام را اسیر کرد، چقدر گریه کردم؟
یادتان هست میخواستم از پنجره بیرون بپرم و بروم شکارچی بدجنس مامانم را گاز گازی کنم، اما شما زودی دمم را گرفتید؟
یادتان هست همینجور که توی کلاس دمم را میکشیدید، جیغ زدم: ولم کنین! ولم کنین! میخوام مامانم رو نجات بدم!؟
سعیده
1404/5/6
0