یادداشت سیده محدثه موسوی

        داستان در مورد یه پیرمرد کتاب‌بر و مشتری‌هاشه که کتاب با زندگی‌هاشون پیوند عجیبی خورده:)

کارل شخصیت اصلی داستانه که کارش تحویل سفارش‌ مشتری‌های کتاب‌فروشی دم در خونه‌هاشونه و از این کار هم به شدت راضیه و لذت می‌بره. همیشه هم یه رویه‌ی یکسان داره؛ انتخاب کتاب‌هایی خاص برای هر فرد به تناسب شخصیت و علایقش، بسته‌بندی تمیز و بی‌نقص، و حتی مسیری مشخص و همیشگی برای رسیدن به مقصد.
آمّااااا
یه روز سر راهش سروکله‌ی یه دختربچه‌ی پرحرف پیدا میشه که با اصرار کارل رو همراهی میکنه و هیچجوره هم راضی نمیشه که سرش به کار خودش باشه و پیرمرد بیچاره رو به حال خودش ول کنه😁
البته که نهایتا شاشا‌ی ۹ ساله جوری با کتاب‌بر داستان ما رفیق میشه که تصور نبودنش هم برای کارل ناراحت‌کننده و سخته🥺

کتاب به شدت برای من پر از حس خوب بود. درسته که یه جاهاییش ناراحت میشدم یا دلم میخواست بعضی شخصیتا رو (دارم به تو نگاه میکنم سابینه😒) خفه کنم؛ ولی سادگی، مهربونی و گوگولی بودن کارل، و بامزگی و بعضا حرص‌درآر بودن کارای شاشا حقیقتا همه‌ی اینا رو می‌شست و می‌برد🥹
تفکرات کارل و اینکه همه‌ی زندگیش کتاب‌ها بودن و برای حل هر مشکلی از کتاب بهره میبرد، برام خیلی عزیز و ملموس بود و باعث می‌شد بی‌نهایت این شخصیت رو دوست داشته باشم و باهاش همزادپنداری کنم🫠

اشارات داستان به کتاب‌های مختلف و شخصیت‌هاشون رو هم خیلی دوست داشتم ولی حیف که خیلی‌ها رو اصلا نشنیده بودم و مطمئنم اگر اون‌ها رو می‌شناختم، میتونستم خیلی بهتر با کتاب ارتباط بگیرم:(

برای نکته‌ی آخر هم میتونم اینو بگم که یه کوچولو به نظرم میتونست پایان کتاب رو مفصل‌تر بگه و انقدر سریع جمعش نکنه🚶
(مثلا اون دختره‌ی کذا آخرش متنبه بشه🫤)

پی‌نوشت: یه جایی تقریبا آخرای کتاب با همچین جمله‌ای مواجه می‌شیم👇
«کتاب‌ها به کسی احتیاج داشتند که راه را نشانشان دهد.» 
و این بهترین چیزیه که در‌مورد کارل میشه گفت🙃
      
77

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.