یادداشت سیده محدثه موسوی
5 روز پیش
داستان در مورد یه پیرمرد کتاببر و مشتریهاشه که کتاب با زندگیهاشون پیوند عجیبی خورده:) کارل شخصیت اصلی داستانه که کارش تحویل سفارش مشتریهای کتابفروشی دم در خونههاشونه و از این کار هم به شدت راضیه و لذت میبره. همیشه هم یه رویهی یکسان داره؛ انتخاب کتابهایی خاص برای هر فرد به تناسب شخصیت و علایقش، بستهبندی تمیز و بینقص، و حتی مسیری مشخص و همیشگی برای رسیدن به مقصد. آمّااااا یه روز سر راهش سروکلهی یه دختربچهی پرحرف پیدا میشه که با اصرار کارل رو همراهی میکنه و هیچجوره هم راضی نمیشه که سرش به کار خودش باشه و پیرمرد بیچاره رو به حال خودش ول کنه😁 البته که نهایتا شاشای ۹ ساله جوری با کتاببر داستان ما رفیق میشه که تصور نبودنش هم برای کارل ناراحتکننده و سخته🥺 کتاب به شدت برای من پر از حس خوب بود. درسته که یه جاهاییش ناراحت میشدم یا دلم میخواست بعضی شخصیتا رو (دارم به تو نگاه میکنم سابینه😒) خفه کنم؛ ولی سادگی، مهربونی و گوگولی بودن کارل، و بامزگی و بعضا حرصدرآر بودن کارای شاشا حقیقتا همهی اینا رو میشست و میبرد🥹 تفکرات کارل و اینکه همهی زندگیش کتابها بودن و برای حل هر مشکلی از کتاب بهره میبرد، برام خیلی عزیز و ملموس بود و باعث میشد بینهایت این شخصیت رو دوست داشته باشم و باهاش همزادپنداری کنم🫠 اشارات داستان به کتابهای مختلف و شخصیتهاشون رو هم خیلی دوست داشتم ولی حیف که خیلیها رو اصلا نشنیده بودم و مطمئنم اگر اونها رو میشناختم، میتونستم خیلی بهتر با کتاب ارتباط بگیرم:( برای نکتهی آخر هم میتونم اینو بگم که یه کوچولو به نظرم میتونست پایان کتاب رو مفصلتر بگه و انقدر سریع جمعش نکنه🚶 (مثلا اون دخترهی کذا آخرش متنبه بشه🫤) پینوشت: یه جایی تقریبا آخرای کتاب با همچین جملهای مواجه میشیم👇 «کتابها به کسی احتیاج داشتند که راه را نشانشان دهد.» و این بهترین چیزیه که درمورد کارل میشه گفت🙃
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.