یادداشت ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

14 ساعت پیش

        چشم از آسمان گرفتم و میترا را نگاه کردم. در تاریکی فقط پرهیبی از چهره‌اش دیده می‌شد. قبل از این‌که چیزی بگویم، یک قطره اشک روی صورت میترا برق زد و افتاد. حرفم را خوردم و دوباره سرم را بالا گرفتم، رو به آسمان. خیلی گذشت، آنقدر که چشم هر دویمان پر از ستاره شد. سیگار خاموش گوشه‌ی لبم را روشن کردم و گفتم:
- آرزوی خیلی کوچیکیه میترا. فقط یه ستاره؟ همه‌ی ستاره‌ها مال توان، همشون، اون‌هایی که می‌بینی و نمی‌بینی، اگه...
بلند شدم که بروم.
- اگه، با صاحب ستاره‌ها رفیق بشی...
و رفتم.

داستان‌ها تو این اثر سیدعلی شجاعی، به طور کلی عاشقانه یا عارفانه بودن. عشق‌ها همه با رنج و دوری و سختی همراه بود و عرفان‌ها همه نشانی از روسیاهی و تغییر و تحول داشت. از مردی که چشم‌هاش رو به همسر نابیناش می‌بخشه، تا زنانی که درگیر اعتیاد یا تن‌فروشی هستن و متحول می‌شن. شاید اگه همون زمان تألیف و تو نوجوانی کتاب رو می‌خوندم، تحت تأثیر قرار می‌گرفتم؛ اما الان برام کلیشه‌ای و تکراری بود. نویسنده گاهی تلاش کرده بود ایده‌های تازه‌ای داشته باشه و خلاقیت رو چاشنی روایت‌ها کنه، اما باز هم آشفتگی و پایان‌بندی‌های غیرمنطقی غلبه داشت.
به نظرم از بین این ۱۲ داستان کوتاه، «سقوط در ساعت صفر» و «ستاره‌هایی که خیلی دور نیستند» بهتر بودن.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.