یادداشت sin_alef
1403/12/30
با شلیک اولین گلوله یکی از تانکهای دشمن هدف قرار گرفت. #شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بیادبی بود جلوی #برادر کوچکتر. سریع جملهاش را عوض کرد: بارکالله، مادرش رو شوهر دادی! .......... به شاهرخ گفتم: من خیلی خستهام. خوابم مییاد. گفت: برو پشت نفربر اونجا یک #پتو هست که یکی زیرش خوابیده. تو هم کنارش بخواب. بعد هم خندید! من هم رفتم و خوابیدم. هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم! ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بلند شدم و نشستم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را کنار زدم. یکدفعه از جا پریدم. جنازهٔ متلاشیشده یک عراقی در کنارم بود! پن) داستان زندگی ۳۱ سالهی شاهرخ یه درسایی توش داره و یه نکاتی که میشه باهاش زندگی کرد... دونستنش هم باعث غبطهس... هم امید... یه چیزی توی وجودشون هست که ارزشمنده و خدا خریدارش میشه! شاید #معرفت شاید #ادب شاید #غیرت شاید زلالی دل ♡ امثال این آدما رو خدا خیلی دوست داره که دستشونو خودش میگیره و پروازشون میده ... #حر #طیب #شاهرخ #دریاقلی و ... خدایا ،من، بندهٔ خوبت اگر نبودم، دوست هم نداشتم بندهٔ بدت باشم.. #کتاب #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی خاطرات #شهید_شاهرخ_ضرغام
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.