یادداشت آوا
1403/9/8
می خواهم بگویم ما هیچوقت به چشم آدم بهش نگاه نکردیم و فقط مایه ی خنده بود . بعد یک روز توی زمین بازی دیدمش. داشت تنها بازی می کرد. انگار نسبتاً راضی بود . پیش خودم فکر کردم رفتار عجیب خودش باعث شده بی دوست بماند، آن قدر بی دوست که هیچ جور دیگری بلد نیست زندگی کند. دلم می خواست باهاش بازی کنم، اما می ترسیدم. نمی دانم از چی. شاید از این که کله کوبی اش واگیر داشته باشد. یا بی دوستی اش. حالا آرزو میکنم کاش می دانستم کجاست و بهش می گفتم حال و روز آن وقت هایش را می فهمم ، و اینکه چقدر راحت می بینی که یک دفعه توی زمین بازی تنهایی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.