یادداشت Parisa
1402/2/17
3.2
10
این کتاب یکی از بی نظیرترین هایی بود که اخیرا خوندم.نمایی آخرالزمانی که بسیار تیزبینانه به فلاکت بشر و تموم نشدن رنج های دنیا اشاره داشت، فضای کتاب بسیار سرد وتاریک بود.وجود باران های سیل آسا همراه با تار عنکبوت به خوبی حس ویرانی رو منتقل میکردن،اطمینان و تکیه تمام و کمال به یک شخص و صرفا دنبال رو بودن بدون تعقل و تبعات این رفتارهای انسان به وضوح تشریح شده،قسمتی از کتاب که اشاره به اصل مزخرف بی تفاوت بودن داره فاجعه ای رو رقم میزنه که به قدری برای من دردناک بود که تا مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود،. اگر بخوام از موضوع و محتوای کتاب بگم ،ترجیح میدم به نقل قولی از کاراکتر مهم داستان اشاره کنم، اونجا که راوی دانای کل از زبان ایریمیاش میگه: «هیچچیز هیچ مفهومی نداره. فقط شبکهای از چیزهاییه که به هم وابستهان و این وابستگی بسته به شرایط زیاد و کم میشه. همه چی فقط تو کله ما میگذره، ربطی به چیزهایی که میبینیم و میشنویم، یا حس میکنیم و مدام ما رو به اشتباه میاندازه نداره. آدمها این باور پوچ رو دارن که میشه گلیم خودشون رو از زوالی که دامن همه رو گرفته، بیرون بکشن، اما هیچ راه فراری نیست.». و این درونمایه در سرتاسر داستان به انواع و اقسام مختلف نشان داده و گسترده میشه؛ داستانی درباره زوال ممتد و ابدی و البته خیلی چیزهای دیگر! اما مابین شخصیتهای داستان، کاراکتری با نام «دکتر» هست که میخواهد به هر شکلی که شده، در مقابل این زوال و پوچی مقاومت کنه و برای این کار نوشتن رو انتخاب میکنه،به همراه محافظت وسواسگونه از وضعیت حافظهاش. چرا که به نظرش ،نها چیزی که زوال بدان راهی ندارد، حافظه است.پس بیآنکه کاری کنه تنها مراقبه تا از حافظش در برابر انحطاطی که همه چیز رو در خود فرو میبره، محافظت کنه» از یک جایی به بعد انگار دوباره برمیگردیم به ابتدای داستان ،یعنی همون گیر افتادن تو یک لوپ که تا ابد الابد محصورمون میکنه. در واقع نویسنده قصد داره، نمایی از جامعه انسانی رو به نمایش بگذاره که زوال و پوچی سهمگینی دامنش را گرفته و وظیفهای هم جز این نداره. اماهیچ راهکار دقیقی به ما ارائه نمیده و این داستان همانطور که گفتم، به حیات خود در ذهن ادامه میده. در واقع سوال مطرح شده و از خواننده میخواد خودش چارهای بیندیشه. هدف هم همینه. چرا که موجب میشه افراد یا اندیشمندان دیگری هم در ذهن احضار بشن( که از قضا نویسنده همین رمان هم تحت تأثیرشان بو). انگار وقتی در پایان داستان، زمان دور میزنه و روایت مجدد به شروعش وصل میشه و درچرخهای بیهوده بر میگرده ،حیاتِ اکرانشده این شخصیتها، در آن اوج زوال و نابودی و به نحوی که گویی این اتفاق قرار است میلیونها بار دیگر تکرار شود. به نظرم داستان به شکلی به اندیشههای نیچه، نقب میزنه. بهویژه وقتی ارتباط شخصیت داستانیمان دکتر را با حافظهاش مشاهده میکنیم. نیچه هم طبق اندیشهاش و طبق آموزه «بازگشت ابدی»اش میگفت که "اینطور قلمداد کن که قرار است این زندگی و سرنوشت میلیونها بار دیگر برای تو اتفاق بیفتد. " و حالا در این صورت چه باید کرد؟ گویی مفهوم آموزه بازگشت ابدی و این تکرار بینهایت، اتفاقی است که فقط در حافظه میافته ، یعنی همان که برای دکتر داستان تانگوی شیطان هم پیش اومد. فیلمی با اقتباس از این کتاب ساخته شده که حدود ۸ ساعت هست متاسفانه من نتونستم تا انتهاش رو ببینم اما به نظرم تا همونجایی که دیدم هم جالب بود، چون کتابش عالی و بینظیر بود، گمونم موریک های uaral بتونه اون حس تاریکی و رگبار مشهود رو کامل منتقل کنه، ،قلم نویسنده برای من بسیار پرکشش بود،تکرار درش وجود نداشت، تنها نکته ی مهم این هست که باید جمله به جمله کتاب رو تو ذهن حلاجی کمی تا مفهومش درک بشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.