یادداشت زینب احمدی فرد

        - چون برای داستان نازنین نوشته های زیادی بود دیگه من نمی‌نویسم.
- اما داستانِ بوبوک …  درمورد این هست که نویسنده  به دنبال جنازه ای به گورستانی کثیف میره ، و اونقدر از دنیا دور و به مرده ها نزدیک می‌شه که گفتگو های اونارو میشنوه !
- خیلی نگاه جالب و متفاوتی بود که فقط از داستایفسکی برمیومد و فضاسازی هم‌کاملا مناسب ساخت یه انیمیشن کوتاه بود.
- اما به هر دلیلی که احتمال زیاد ضعف ترجمه بود ارتباطی که باید رو نگرفتم :)
- اما دوسه تا بخش خیلی برام جالب بود :
پیر مردی که بعد از سه روز سکوت یک‌مرتبه به صدا در میاد که «نه من زندگی خواهم کرد، ممکن نیست! من زندگی خواهم کرد » و هی این جمله رو تکرار می‌کنه و باورش نمی‌شه فرصت هاش تموم شده ! و بقیه جسد ها بهش می‌گفتن “ خوش باور و ساده” …
- بعدی سرلشگری بود که در ۵۷ سالگی مرده و‌حتی بعد از مرگ به سرلشکر بودن و خنجرش می‌نازه! اما بهش میگن که : «اگه در اون بالا سرلشگر بودی  در اینجا هیچی نیستی و کاملا صفری! » اما اون همچنان میگه که نه من اینجاهم سرلشگرم» …
-اخر داستان هم نویسنده می‌گه که فساد حتی درون اون مکان و بین لاشه های کرم زده هم بود ! در آخرین لحظات و دقایقِ هشیاری مجددِ جسد ها و حتی با وجود فرصت کوتاهی که بهشون داده بودن.
      
200

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.