یادداشت سیده فاطمه مطهری

        داستان درباره خانواده‌ای پنج نفره است در زمان جنگ سرد در خاک آلمان. درواقع آلمان شرقی و اگر جزئی‌تر بخواهم بگویم برلین شرقی
پدر و یکی از پسرهای خانواده به برلین غربی میروند و فردای آنروز، حصاری لز سیم‌خاردار مرزی بین برلین شرقی و غربی میکشد که بعد دیوار بلندی میشود و بعدتر بیشتر و بیشتر میشود و امکان رفت و آمد بین دو قسمت شهر از بین میرود
خواندن این کتاب باعث شد بروم درباره دیوار برلین بیشتر بخوانم و فهمیدم راه‌هایی که در کتاب برای فرار از آلمان شرقی به سمت غربی در کتاب آمده است، همگی در تاریخ اتفاق افتاده است و چندین‌نفر جانشان را از دست داده‌اند
۳۵ سال دیوار برلین پابرجا بوده است! تصور کنید سی‌و پنج سال نتوانید به سمت دیگر شهرتان بروید و دوستان و اقوام‌تان در آن سر شهر را ببینید حتی امکان تلفن هم نداشته باشید؛ تاریخ چه چیزهایی به خود دیده است و چه چیزهایی به خود خواهد دید!

اما درباره داستان
اوایل، شاید تا یک چهارم اولیه، داستان کشش چندانی نداشت. چند صفحه‌ای میخواندم و رهایش میکردم تا چندروز بعد، اما از اواسط تعلیقات و داستان جذابتر شد و سه ساعت یک عصر تابستان را گذاشتم و تمامش کردم. داستان کشش داشت اما عمق نداشت
درکل نمیدانم بگویم دوستش داشتم یا نه! دو ستاره کم کردم بخاطر حس گنگم و عمق نداشتمش

تیر ۱۴۰۰
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.