یادداشت محتشم
1402/6/14
3.3
40
لبخند مسیح کتابی ظاهرا مذهبی ولی با رنگ و بویی دگر است . شروع کتاب خوب نبود ؛ زیرا اتفاق خاصی در آن نمی افتاد و فقط به دعواهای نگار با بهروز و اتفاقاتی که در خیابان و فضای بیرون از خانه برای نگار می افتاد ؛ سپری می شد . نکته ای که در این قسمت وجود دارد ، این است که ؛ درست است که در فضای جامعه آزار و اذیت وجود دارد اما نه در حدی که به خاطر پیشنهاد ها و آزار و اذیت های فراوان افراد نا اهل ، فرد مجبور به حمل چاقو با خود باشد . نکته ی بعدی در مورد شخصیت پردازی ها است . در این باره نویسنده به خوبی عمل نکرده بود و در ذهن خواننده هیچ تصویر درستی از شخصیت ها شکل نمی گرفت . علاوه بر خصوصیت های ظاهری ، نویسنده حتی درباره ی رفتار و باطن شخصیت های داستان هم اطلاعات خوبی نداده بود . مثلا نگار که شخصیت اصلی هم بود ؛ درباره ی ظاهرش که تقریبا هیچ اطلاعاتی نداشتیم ، فقط از روی آزار و اذیت ها می شد فهمید که شاید زیباست . اما خلق و خوی او مدام در حال تغییر بود ، به یکی لبخند می زد و به یکی دیگر فحش می داد ؛ در کل شخصیت گنگی داشت و می توان گفت که این از ضعف نویسنده بوده است که نگار را دقیق به ما معرفی نکرده . بعضی شخصیت ها هم که بودنشان احساس نمی شد و این نکته ی منفی بود . به عنوان مثال ، پدر و مادر نگار هیچ اقتداری نداشتند و اصلا حواسشان نبود که دخترشان چه کار می کند و هر روز چه بلاهایی سرش می آید ؛ هر کسی را در خانه راه می دادند و برایشان مهم نبود که این فرد قرار است سالیان سال با دخترشان زندگی کند و نقش مهمی در آینده ی او دارد . یا آیدین ، که جز کتاب دینی اش ، هیچ استفاده ای از او نمی شد و نقشی نداشت . چنین چیزی انقدر آزار دهنده بود که به نظرم اگر مثلا این ها فوت کرده بودند بهتر از وجود بی ثمرشان بود . نکته ی دیگری که کمی کسل کننده بود ، اتفاقات کتاب بود . نگار هر روز صبح صبحانه را خورده و نخورده به آموزشگاه می رفت و در راه با چند نفر هم درگیر می شد و در نهایت خسته و کوفته به خانه برمی گشت و در اتاقش می رفت و ایمیلش را چک می کرد و چند پیام به نیکلاس می داد . هر روز این روند تکرار می شد و اتفاق خاصی رخ نمی داد مگر اینکه با یک نفر جدید ، دعوایی را شروع می کرد . نمی دانم چرا ولی احساس می کنم که نویسنده می خواسته پایه های کتاب را بر اساس اعتقادات ببندد، یعنی هدف اصلی اش رابطه ی اعتقادی بین نیکلاس و نگار بوده ( مسیحیت و اسلام ) ؛ حالا در اطراف این هدف اصلی ، با احساسات و عواطف قرار بوده که رنگ و بوی خوبی به داستان داده بشود تا خیلی خشک و کسل کننده نباشد . اما من به شخصه احساس می کنم نویسنده در راه نوشتن از مسیر اصلی کمی منحرف شده و بخش های دیگر بر قسمت های اعتقادی چیره شده بودند . با تمام این نکات ، کتاب ، بر خلاف شروع ، پایان خوبی داشت . هر چند که همه ی اتفاقات خیلی سریع افتاد و بعد از تماس ناگهانی نیکلاس ؛ همه چیز تند پیش رفت ؛ اما در کل پایان خوبی بود . مخصوصا قسمتی که نیکلاس گردنبند مهدی و مسیح را داد ، خیلی جذاب بود ؛ و همین طور جمله ی نگار که گفت باید به همه چیز فکر کند . واقعا هم همین طور بود ، زندگی او نیازمند تفکر و تأمل بسیاری بود . در کل نمی شود گفت لبخند مسیح ، کتاب بدی است ؛ اما خیلی جای بهتر شدنش وجود داشت .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.