یادداشت
1400/8/12
3.8
125
مقایسه دو کتاب «بار هستی» و «صدسال تنهایی» به دلیل شباهت مضمونی آنها جالب به نظر میرسد. هر دو کتاب در حال و هوایی سیاسی(در دورههای تاریخی نزدیک به هم) نوشته شدهاند؛ یکی در حال و هوای بهار پراگ و اشغال چکسلواکی و دیگری در حالوهوای جنبشهای کارگری ضداستعماری آمریکای جنوبی. در هر دوی آنها راویت خطی کنار گذاشته میشود و سعی میشود با به همریختگی خط زمانی، توجه خواننده به شخصیتها جلب شود. در نهایت هر دو نویسنده به گزارهای مشترک میرسند: تاریخ در یک تسلسل بیمعنا ادامه پیدا میکند و انسانها به خواسته دلشان نمیرسند. اما راهی که این دو نویسنده برای رساندن این حرف مشترک طی میکنند متفاوت است. مارکز متولد کلمبیاست و در حالوهوای آمریکای جنوبی زندگی کرده است. جایی که طبیعت غنیای دارد، ریشههای خانوادگی همچنان حفظ شده است و آرمانهای چپ با شور و نشاط بیشتری دنبال میشوند. کوندرا در چکسلواکی متولد شده و زندگیاش را در اروپا سپری کرده است. او میان آپارتمانها و خیابانهای شهر گیر کرده، جایی که ساختار خانوادهها از هم متلاشی شده و دغدغههای آزادیخواهانه و روشنفکری بیشتر طرفدار دارد. این دو حال و هوای متفاوت نویسندهها، باعث شده که با دو نوع قصه متفاوت(هر چند با درونمایه مشابه) روبهرو شویم. مارکز در صدسال تنهایی، شخصیتهای بیشماری را درگیر میکند، شخصیتهایی که لای همدیگر لول میخورند و میخورند و با هم آمیزش میکنند و بچههایی با اسامی مشابه تولید میکنند. بازهی روایت داستان بسیار طولانی است(در حد یک قرن) و اتفاقات بیشماری در طی آن رخ میدهد. نسلهای پی در پی خانواده بوئندیا در یک خانه زندگی میکنند، از تکرار زندگی ملول میشوند و تنهایی ابدی، خاطرشان را پریشان میکند. مارکز در استفاده از رئالیسم جادویی ابایی ندارد و میتواند مردگان را ز قبر بیرون بکشد. روایت او به نوعی وسیعتر است، اما عمق کمتری دارد. مارکز فاصله خودش را با شخصیتهایش حفظ میکند، گویی تنهایی آنها دیواری است که او توانایی نفوذ به درون آن را ندارد و نمیتواند حال و روز شخصیتهایش را برای ما تعریف کند. کوندرا در بار هستی، شخصیتهای محدودی را انتخاب کرده که هر کدام در یک جهان مخصوص به خودشان زیست میکنند و از جامعه پیرامونشان فاصله دارند. بازه زمانی روایت او کوتاه است(در حد چند سال) و اتفاقاتی کمی در طی آن رخ میدهد. در واقع کوندرا شلوغکاری نمیکند و سعی میکند به جهان درون شخصیتهایش نزدیک شود و در پی روایتهای مجزا از زندگی هر کدام از آنها، پوچی و ملال زندگیشان را به تصویر بکشد. هر چند نسلهای مختلف اهالی چکسلواکی، مانند کلمبیا در کنار یکدیگر زندگی نمیکنند و هر کدام در آپارتمانهای خودشان محبوساند، اما باز هم با تکرار تاریخ مواجهیم: شخصیتهای رمان کوندرا هم شبیه پدران و مادرانشان میشوند، پدران و مادرانی که در عمق وجود هر کدامشان تا ابد لانه کردهاند. کوندرا ترجیح میدهد سراغ رئالیسم جادویی نرود و در چارچوبهای واقعگرایی باقی بماند؛ روشی که با حال و هوای اروپای آن دوران بیشتر سازگار است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.