راستش وقتی داستان اول را خواندم با خودم گفتم این چی بود...انگار سرم خورده بود به دیوار...ساعت 11 شب بود و پر شدم از افکار پراکنده از پنجره بیرون نگاه می کردم...تصمیم گرفتم برم نقد کتاب رو بخوانم....
اما بازم تلوتلو می خوردم...داستان دوم شروع کردم و لاجرعه خواندم...تمام که شد تازه متوجه حسم شدم. دیگه گنگ نبودم...حالا فهمیدم که استاد هم در ناهشیارش درگیر هیولاهای دوران کودکی است....
مژگان حاتمی
1403/9/26
1