یادداشت زهرا عباد
1403/8/2
#یادداشت_کتاب #بیصدایی #خداوند_شبان_من_است کتابی میخوانم غرق در دنیای کتابها. جملهای در آن بود که وصف حال من است: شما به تعداد کتابهایی که میخوانید، زندگی جدید تجربه میکنید. چند روز پیش، در دو روز پشت سر هم، دو زندگی جدید تجربه کردم. آنقدر این دو زندگی نزدیک به هم بود که نتوانستم یادداشتهای جداگانه برایشان بنویسم. هر دو آنها را هم بچههای مدرسه پیشنهاد کردند. زهرای اول، تازه کتاب بیصدایی را خوانده بود. آنقدر با شوق و ذوق از آن گفت که ترغیب شدم بخوانم. گفتم: درباره چیست؟ گفت: دختری در یک دهکده زندگی میکند. همه اهالی دهکده، به علتی نامعلوم، ناشنوا هستند و حتی برخی در حال کور شدن هستند. اما دخترک ناگهان شنواییاش را به دست میآورد. گفتم: خب؟ گفت: بقیهش رو نمیگم، اسپویل میشه! خندیدم و کتاب را برداشتم که آخر هفته بخوانم. از آنجایی که زهرا هم آن را یک روزه خوانده بود، میدانستم باید کتاب سبکی باشد. این شد که من هم ۶،۷ ساعته خواندمش و مدت زیادی همراه این کتاب و دنیای آن، ناشنوا شدم، تلاش کردم اوضاع را بهتر کنم و حتی عشقی درونی را تجربه کردم. [بیصدایی کتابی فانتزی است در بستر فرهنگ چینی. (شاید هم ژاپنی یا کرهای) در نتیجه کتابی تمیز به حساب میآید و حتی عشق و عاشقی داستان هم پاک و تمیز است و مدام صحبت از ازدواج است و احتمال شدن یا نشدن آن.] فردای آن روز رفتم سراغ کتاب بعدی. پیشنهاد زهرای دوم. این یکی فقط با یک جمله توانست ترغیبم کند کتابی که حتی طرح جلدش ذرهای جذبم نمیکرد را به دست بگیرم و یک شبه بخوانم. آن روز زهرا توی کتابخانه گفت: زندگی من به دو بخش تقسیم میشه، قبل از خوندن این کتاب و بعدش! قطعا نمیتوانستم این جمله را بشنوم و راحت از کنار آن بگذرم. آن هم از زبان نوجوانی که به منطقی بودن میشناختمش و میدانستم به این راحتیها احساساتی نمیشود. پس کتاب خداوند شبان من است را شروع کردم. فصل اول کتاب جذبم کرد چون آخر ماجرا را همان اول گفت! دختری ارمنی که مسلمان شده و برای حفظ اسلامش از خانه فرار کرده و با یک پسر غریبه ازدواج کرده است!! از فصل دوم با سونا همراه شدم تا بفهمم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده که در این مسیر پیش رفته و در این تجربه تازه، یک بار دیگر مسلمان شدم، به شیوهای جذاب و دلچسب، شاید به شکلی که همیشه دوست داشتم مسلمان میشدم... [کتاب خداوند شبان من است، قصه مسلمان شدن دختری ارمنی-ترک است. سونا و خانوادهاش ساکن روستای ارمنیکند، نزدیک تبریزند. داستان در زمان شروع قدرت گرفتن رضاخان و ماجراهای مقاومت سردار جنگل در مقابل او میگذرد. داستان آشنایی سونا با اسلام، به شیوهای غیر کلیشهای و جالب و متناسب با جغرافیاست. درواقع نویسنده به زیبایی از ترک بودن اولین شاهان شیعه ایرانی استفاده کرده و توانسته ماجرایی خیالی (یا شاید واقعی) از زندگی یک دختر روستایی و مسیحی را در بستر تاریخی و حقیقی از ایران معاصر بگنجاند. اشراف نویسنده به محدوده جغرافیایی استان آذربایجان و اردبیل، همه چیز را واقعیتر میکند. هرچند در قسمتی از داستان مشخص نیست بالاخره منظور نویسنده از مقصد سفر سونا و پدرش، اردبیل است یا تبریز! اما در مجموع کتاب روایتی ناب و جذاب از عشقی حقیقی در دل دختری سرگشته و در پی یافتن حقیقت است.]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.