یادداشت فهیمه نظری

        «مهمان‌سرای بیوه‌های جوان» در پاییز ۲۰۱۹ به زبان انگلیسی منتشر شد. آزاده معاونی نویسنده‌ی این کتاب مخاطبان آن را غربی‌هایی می‌داند که تا امروز هم‌چنان این پرسش در ذهن‌شان است که «چرا دخترانی با تمایلات مدرن غربی به خاطر آرمان‌شهر دروغین و ویران‌گری که به داعش تبدیل شد، از راحتی و آسایش خانه و وطن‌های‌شان دست کشیدند؟».
معاونی در تابستان ۲۰۱۷ به اربیل سفر می‌کند و از مقامات آن‌جا می‌خواهد که برای مصاحبه با زنان داعشی که در بازداشت‌شان بودند به او مجوز بدهند. در آن زمان هنوز قلمروی داعش از هم نپاشیده بود و تعداد کمی زن فرارکرده یا دستگیرشده بودند. مقام امنیتی به او می‌گوید که منتظر بنشیند تا به زودی با ام‌سیاف - همسر ابوسیاف یکی از رهبران ارشد داعش که در یورش نظامی ارتش آمریکا در سال ۲۰۱۵ کشته شده بود – برگردد. ام‌سیاف زن خطرناکی است، او یکی از بدنام‌ترین همسران داعش است و این باور وجود دارد که او کایلا مولر، امدادرسان آمریکایی، را در اسارت خودش نگاه داشته بود، آن هم در طول ماه‌های طولانی که از قرار معلوم رهبر داعش ابوبکر البغدادی به او تجاوز می‌کرد؛ پس یکی از مقامات زن حزب دموکرات کردستان که روند انجام مصاحبه‌ها را تسهیل می‌کند، مانع آوردن ام‌سیاف برای مصاحبه می‌شود: «نه، نه نه، ام‌سیاف نه او را بیرون نیاورید. آمریکایی‌ها گفته‌اند که هیچ‌کس اجازه‌ندارد با او صحبت کند.».
در میان زنانی که آزاده موفق می‌شود با آن‌ها گفت‌وگو کند هفت تن از آن‌ها شهروندان اروپایی به داعش پیوسته‌اند، پنج تن انگلیسی و دو تن آلمانی.
سرگذشت آن دو آلمانی اما نقاط مشترک و قابل تاملی دارد. این دو زن لینا و اِما هستند. اِما بعدا که مسلمان شد نامش را به دنیا تغییر داد. هر دوی این زنان زندگی خانوادگی نابسامانی دارند، هر دو با مردانی ازدواج کرده‌و روانه‌ی سوریه شده‌اند که اصالتا ترکیه‌ای‌اند. لینا خود لبنانی‌الاصل و مسلمان است ولی اِما که مادرش آلمانی و پدرش اسپانیایی است، بعدا در رفت و آمد با خانواده‌های ترکیه‌ای مهاجر که در همسایگی‌شان‌اند به اسلام تمایل پیدا می‌کند.
لینا در وینهیم شهر کوچکی در هایدلبرگ زندگی سختی را می‌گذراند. او در اوایل ۱۹۹۰ با شوهرش از بیروت به وینهیم مهاجرت کرده. شش سالش بوده که مادر آلمانی و پدر لبنانی‌اش با جنگ و دعوا از هم جدا شده‌اند. پدرش او را که زاده‌ی آلمان بود ربوده و به لبنان برده. چهارده ساله است که پدرش مجبورش می‌کند با پسرعمه‌اش ازدواج کند. بدرفتاری شوهرش، مشروب‌خوری و ارتباط با زنان دیگر، و کار سخت روزانه در رستوران لبنانی که مادرشوهر و پدرشوهرش به راه انداخته‌اند و او را هر روز مجبور به پختن انواع غذاهای لبنانی می‌کنند از پای درش آورده. یک روز دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود، چشم بر سه بچه‌اش هم فرو می‌بندد و خانه‌اش را در آلمان ترک می‌کند. در نهایت وقتی با برخورد سرد پدر و نامادری در لبنان روبه‌رو می‌شود به فرانکفورت برمی‌گردد و از پلیس به عنوان زنی که شوهرش آزارش می‌دهد کمک می‌خواهد. آن‌ها او را در خانه‌ی امنی جای می‌دهند و کاری هم برایش دست و پا می‌کنند. ِاما دلش برای بچه‌ها پر می‌زد اما جرأت بازگشتن به خانه و دیدن آن‌ها را ندارد، چون قطعا شوهرش تقاص این سرپیچی را به سختی از او خواهد گرفت.
در این مدت برای رهایی از افسردگی مذهبی‌تر می‌شود و هر هفته به نماز جمعه می‌رود؛ ولی زندگی‌اش از وقتی از این رو به آن رو می‌شود که در فیس‌بوک برای خودش حساب کاربری باز می‌کند. یک روز به نوشته‌ای از مردی به نام ابوصلاح الآلمانی برمی‌خورد. او هم مثل لینا در فرانکفورت زندگی می‌کند؛ نوشته است آیا زن خوب مسلمانی هست که تمایل به ازدواج و مهاجرات به خارج داشته باشد؟ چند عکس از مردی به نام جعفر می‌فرستد که به سوریه سفر کرده تا به گروهی ملحق شود که برای ساخت جامعه‌ی اسلامی جدیدی، یک حکومت اسلامی، فعالیت می‌کنند. جعفر در آلمان به دنیا آمده و بزرگ شده ولی اصالتا ترکیه‌ای است، و همین اواخر مسلمان سنی شده، آن‌ها چند هفته درباره‌ی زندگی و ازدواج، خلق و خوی‌شان و توقعات و انتظارات‌شان با هم صحبت می‌کنند. جعفر مهربان به نظر می‌رسد و از همه مهم‌تر، دین‌دار و مذهبی است و هیچ شباهتی به شوهر اولش ندارد که تنبل، غیرمذهبی و حتی فراتر از آن ظالم و فاسد بود. آیا از زندگی تازه با شوهر بااخلاق، باایمان و وفادار در یک فضای متلاطم خوش‌حال‌تر خواهد بود یا از تنهایی در خانه‌ی امن زنان در فرانکفورت؟ برای لینا روشن است که باید کدام را انتخاب کند.
اِما/ دنیا؛ آن دختر دیگرِ آلمانی
مادرش آلمانی‌الاصل و پدرش اسپانیایی است. پدر آن‌ها را رها کرده و به اسپانیا برگشته. اِما در فرانکفورت زندگی می‌کند. مادرش به خاطر تجربه‌های بد زندگی با سه همسر نابسامانش از همه‌ی مردها متنفر است و مدام از آن‌ها بد می‌گوید و سگ خطاب‌شان می‌کند. زندگی محرومی دارند، مادر افسرده و خسته است. آن‌ها در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ خانه‌اشان را به محله‌ای کارگرنشین در فرانکفورت می‌برند؛ جایی که مهاجران ترکیه‌ای در کنار آلمانی‌های اصیل سفیدپوست زندگی می‌کنند.
از صمیمیت ترک‌ها و زندگی شلوغ آن‌ها و این‌که به راحتی او را قبول کرده‌اند خوشش می‌آید. آن‌چهره‌ی اسلام که اِما با آن مواجه شده، چهره‌ی خون‌گرمی، صمیمیت و لبخندی است که در خانواده‌های ترک موج می‌زند و اِما فقدانش را در زندگی‌اش احساس می‌کند. پس مسلمان می‌شود و نام خود را به «دنیا» تغییر می‌دهد.
کم‌کم از مادرش جدا می‌شود و حجاب بر سر می‌گذارد. به زودی هم با سلیم که در خانواده‌ای ترکیه‌ای به دنیا آمده، آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند. به نظر می‌رسد اوست که شوهرش را به سمت افراطی‌گری سوق می‌دهد اما سلیم هم با دوستان سلفی پیدا کرده و از اما می‌خواهد نقاب بپوشد و بعد هم که دعوا با مادرشوهرش بالا می‌گیرد – بر سر پوشیدن نقاب و نگاه افراطی به اسلام - یک بار بحث بر سر رفتن به سوریه پیش می‌آید،  اِما/ دنیا می‌گوید: «وقتی مادرت اژدهاست، رفتن کار سختی نیست.»
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.