یادداشت
1403/8/4
اصلا دو سه روز پیش بود که خواب دیدم در پترزبورگ، لوینِ آناکارنینا هستم و به عنوان رفیقِ نزدیکِ استپان آرکادیچ در دادگاهی که دو سال الکی طول کشیده بود و خداروشکر به خیر گذشت حضور دارم. دو سه جای داستان نفسم بند آمد. یعنی تولستوی کاری کرده بود که وقت خواندنش نتوانی که نفس بکشی وهمراه هول و حضور کارکتر پیش بروی و بعدش هم به نفس نفس بیفتی. اصلا سر فصل مرگِ برادر بود که به رفیقی گفتم اگر باری جنون و شیدایی عارضم شد، بگو برایت این فصل را بخوانم. یا فصل درخشان وضع حمل کیتی و در نتیجه فصل آخری که اصلا فصل آخر است و دیگر خبری از آنا هم نیست. شک و ایمان و مرگ و بقا انقدر میروند و میآیند که گم میشوی و بعد همان لحظهی آخر شیخ راه،تولستوی، راه را باز نشان میدهد و تازه میفهمی که این همه راهی که آمدی هم، اصلا بخشی از داستان بوده اصلا گم شدنی هم در کار نبوده و حالا برو لوین را بگذار کنار آنا و آنا را کنار کیتی و کیتی را کنار ورنوسکی و معما را از اول حل کن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.