یادداشت شکوفه سادات مرجانی بجستانی

بادبادک باز
        .
خط های آخر کتاب درباره دو لبخند است یک لبخند کج کوتاه و یک لبخند درونی بلند من نیز لبخند زدم نه کوتاه و نه بلند 
کتاب را بستم و داستان کتاب و شخصیت‌هایش را مرور کردم و حال خودم در سفر چند روزه‌ای که همراه کتاب بودم را 

چند پیاز برداشتم که برای ناهار تدارک غذا ببینم 
پیاز چشم را می‌سوزاند اشکت را در می‌آورد اما هق‌هق نمی‌شود این‌بار شد و می‌دانم تقصیر پیازها نبود. این‌بار حالِ‌دلم سوخته بود بعد از خواندن بادبادک باز 

بادبادک باز هیچ شباهتی به مفهوم اسمش ندارد، بادبادک نماد شادی، آزادگی، رهایی و دنیای رنگی‌است اما کتاب پر از غم رنج اسارت و سیاهی است 
بعضی از صفحات کتاب انگار چنگ می‌زند به قلبت و درد را حس می‌کنی با این حال نمی‌توان از خیر خواندنش گذشت زیرا که مفاهیمی همچون دوستی، خیانت، وفاداری و اعتماد را به خوبی بیان می کند و از دیدگاه من یک ترم روابط پدر پسری تدریس می‌کند 

بادبادک دنیای بچگی را زنده می‌کند، سبک بودن، رها بودن و رنگی بودنش آدم را یاد مدادرنگی ورنگین کمان می‌اندازد، برای من وقتی همراه بادبادک باز بودم انگار داشتم مداد رنگی‌ها را می‌جویدم، می‌شکستم و رنگ از آن‌ها برمی‌داشتم 

یک جای کتاب نویسنده نوشته است که نخ بادبادک انگشتمان را می‌برید و شما بهتر از من می‌دانید بریدن با نخ یا کاغذ بسیار دردناک تر از اشیاء دیگر است و بعضی از دردها همان نخ و کاغذ هستند که قلب ما را می‌برند،این‌طور احساس کردم که نویسنده خواسته بود این موضوع را به مخاطب انتقال دهد

  در یک جمله کتاب یک داستان روان، پرکششِ غمگین و دردآور  والبته تربیتی را بیان می‌کند که نمی‌شود کنارش گذاشت 

داستان کتاب سرگذشت مردی افغان تبار که ساکن آمریکاست را از بچگی تا بزرگسالی روایت می‌کند. داستان به ایامی برمی‌گردد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بی خبری مردم سقوط می‌کند 

برشی از کتاب 
«فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.» اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی، حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق را از انصاف می‌دزدی. می‌فهمی؟»

#بادبادک_باز #خالدحسینی #افغانستان #کتاب #جنگ #درد
      
19

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.