یادداشت احمد سجادی فر

امممممم...
        امممممم...
داستان کلی اینه که یه خانواده ای هستن که به خاطر شغل پدر مجبور میشن که به...به...یادم رفت!
به مکانی سفر کنند و یه زندگی تازه رو شروع کنن.پدر خانواده یه پزشکه و دوتا بچه هم داره یه دختر و یه پسر.
مسئله اینه از شروع داستان تا پایانش یه حسی بهت میگه این جایی که اینا الان توش هستن زیاد عادی نیست مخصوصا از غبرستان حیوانات خانگی که نزدیک خونه شونه اون جا یه رازی نهفته بود که باعث میشه بخوای ببینی تهش چیه؟ و خب نویسنده یه جوری با این راز آشنات می‌کنه که متوجه میشی چقدر حرف های تیمارستانی ها با عقل جور در میاد...و اینطوری بگم پایانش عجیبه واقعا عجیب
      
109

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.