یادداشت مسعود بربر
1401/2/30
خیرالنسا، ماجرای زنی در روستایی شمالی است که به معجزهای دستش شفا میشود و این معجزه باقی زندگی او را در مینوردد. داستان، با نثری سَخته و کار شده، جهانی دلچسب و آرام میسازد: حوالی صد سال پیش، خانهای ییلاقی در مازندران، در جهانی که هنوز رازها و گوشههای نایافتهاش را دارد. هاشمینژاد با آشنازدایی از ساختار جمله و گزینش واژگان و آهنگ زبانش، هم خوانش متن و هم دیرش روایت را کند کرده و حسی خلسهوار به دنیای داستان میدهد. خلسهای که با تصاویری شاعرانه در هم آمیخته و ما را، از اینجا که هستیم، با همه دلدرگیریها و هراسها و شتابها که داریم، میکَنَد و میبَرَد و به زیستجهان صد سال پیش آدمیان روستایی مهمان میکند. البته داستان، ماجرای چشمگیر و شخصیتهای پرداخته و لذت کشف و دلنگرانی کشمکشی ندارد. اصلا برای کسی که پی داستانِ ورقبرگردان آمده باشد احتمالا هیچ چیز ندارد. اما جهان داستان و زبانش آن چیزی است که خوانش آن را دلچسب میکند و برای کسی که دلش برای چنان جهان و چنین زبانی تنگ شده، ساعتی خوشی رقم خواهد زد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.