یادداشت کوثر محمدی

        
مامان برایمان پتوی بافتنی می‌بافت. وقتی کاموا گره می‌خورد، میشد راحت نخ را ببُرد و دوباره گره بزند اما من باز کردن گره را دوست داشتم. می‌نشستم و سرنخ را پیدا می‌کردم و هی گلوله‌ی کاموا را دور میدادم تا گره هاش را باز کنم. جایی که گره انگار کور شده بود و باید آنقدر باهاش کلنجار می‌رفتم که نوک انگشت هام سر شود و پوسته پوسته تازه اوج ماجرا بود. وقتی این گره باز می‌شد یک جور ته دلم خنک می‌شد و نفسی که مانده بود توی سینه هوفی بیرون میدادم.
خواندن کتاب‌های جنایی هم همین طعم را دارد. وقتی می‌خوانی هی گره روی گره سوار می‌شود تا یک جایی که انگار گره کور است. آنجاست که نفس توی سینه‌ات حبس می‌شود و دیگر نمی‌توانی کتاب را زمین بگذاری. بعد که گره ها باز میشود یک نفس راحت می‌کشی و می‌گویی ممنون نویسنده‌ی گرامی. دمت گرم خانم آگاتا کریستی.
      
11

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.