یادداشت فائزه عادلی
1404/3/7
لبهی لیز میان زندگی و مرگ، یک دانشمند سرشناس روسی را به ورطهی تفکری عمیق میکشاند که البته چندان هم اندوهبار و ملالآور نیست. نیکلای استپانوویچِ شصتودوساله، با سر بیمو، دندان مصنوعی و تیکی غیرقابل علاج دچار کسالتی است که مانع حضور او در کلاس درسش شده؛ کلاسی که قبله و معنای زندگیاش بود. با این وجود ذهن او هنوز به روشنی کار میکند و در میانهی پیچی که خط پایان حیات اوست، به چیستی زندگیاش فکر میکند. سهم مخاطب از این داستان همینقدر است. آنسوی پیچ فقط مخصوص شخصیت داستان است و خواننده نمیتواند و نباید آن را ببیند. احتمالا هیچ نویسندهای نتواند راه رسیدن به معنای زندگی را که برای هرکس متفاوت از دیگری است، کادوپیچ کند و سُر بدهد توی دستان بشر. ولی حتماً میتواند به انسان توجه بدهد که به این مسئله فکر کن. میتواند داستانی بنویسد تا اشاره کند حقیقتها را بیشتر مزهمزه و با آن معاشرت کن. چخوف هم در کتابش همین کار را کرده. چقدر هم خوب از پسش برآمده. چقدر خوب.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.