یادداشت زینب حدایان :)

اسم من میناست
        کتاب قشنگی بود...
ولی خب هیچ گره ی داستانی نداشت!
مثلا شما اصلا هیجان یا شور و نشاطی در داستان نمیبینید!


دختری که مدرسه را اصلا دوست ندارد... دختری که اکثرا بالای درختشان است و از آنجا هــــــمــــچــــیـــز  را میبیند! مثلا تخم پرنده ای که آبیست و بعدا در میایند جوجه هایش... یا مثلا بچه ی همسایه ی روبروییشان که تازه امدند تنها و بد عنق است... شاید هم تنهاست...!کسی که قبول دارد دنیا یا حتی داستان ها نباید با برنامه و یا روی یک خط کسل کننده باشد...! باید داستان ها فراز و فرود داشته باشد...!نباید... یا اصلا نمیشود که از قبل داستان رو برنامه ریزی کرد!! مگر پرنده ها قبل از اینکه شروع به آواز کنند برنامه ریزی میکنند!؟ معلومه که نه!! مگر وقت یکه میخواهی بدوی برنامه ریزی میکنی!! معلومه که نه!! ...ولی باید اینهارا به معلم ها یا بزرگتر ها فهماند! آنها هیچ چیز نمیفهمند! هیچ چیز!و همین هم شد که من دیگر به مدرسه نمیروم!! ... معلمم با لحنی که انگار هیچ چیز نمیفهمم یا خنگم به من گفت:"مینا ! تو باید برای داستان هایت برنامه ریزی کنی و بعد از روی ان بنویسی! نه اینکه برنامه ای بنویسی و داستانت با اون هیچ تطابقی نداشته باشد!"
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.