یادداشت
1403/2/30
صد سال تنهایی برای من از جهاتی خاصتر بود، اما با آقای بهمن فرزانه همنظر بودم و عشق در زمان وبا رو بیشتر دوست داشتم. جایی در قلبم باز کرد که فکر نمیکنم تا سالها کتاب دیگهای بتونه باهاش رقابت کنه؛ شاید هم تا همیشه. وجهی از عشق نبود که بین ماجراهای کتاب از قلم افتاده باشه. تمام پیچیدگیها و جزئیات ممکن در روابط و زناشویی به زیبایی در داستان گنجونده شده. داستان بدون اینکه موعظه کنه ما رو با حقایق عشق روبهرو میکنه. رمانتیکش میکنه، زیبا جلوهش میده، به غرور آغشتهش میکنه. سمت بد و ناخوشایند اون رو نشون میده. یادآوری میکنه عشق چیزی نیست جز تمنای جسم و امیالی که به شکلهای متفاوت زندگی ما رو تحت تاثیر قرار میدن. هربار که در کتاب با فوران عشقی تازه روبهرو میشیم، نویسنده یک راز تلخ برامون آشکار میکنه. رازی که ممکنه عشق رو از ریخت بندازه. ولی مارکز انقدر شاعرانه همهچیز رو توصیف میکنه که ازریختافتادگی در کتابش معنی نمیده! حتی وقتی از زشتترین چیزها مثل جنگ، مرگ یا سیاست میگه، من با قلبی مشتاق و تشنهی زشتی صفحات رو ورق میزنم. جدا از قلم گابو و قدرت تخیلش، بیشترین دلیل لذتم حضور شخصیت فرمینا بود. زنی که در هر سنی یادآور خود من بود. حس میکردم نوجوانی تا میانسالی خودم رو ورق میزنم و این کتاب شبیه پیشبینی و هشداری دربارهی آینده است. غرور و تکبر ذاتیش، وقارش، ارادهی قوی و جذابیتی که از خودش ساطع میکرد. ترسی که پنهان کرده بود. آسیبپذیریش. حسادتش. دلتنگی و عشقی که کنار میزد و تصمیماتی که از روی غیظ میگرفت. خیلی دوستش داشتم. « خود فرمینا داثا نیز حالیش نشده بود که در طی آن سفر چقدر بزرگتر شده است. دیگر تکفرزند لوس و در عین حال شهید استبداد پدر نبود. خانم و مالک امپراتوریای از گرد و خاک و تار عنکبوت شده بود که فقط نیرویی از عشق تسخیرناپذیر موفق میشد نجاتش بخشد. چندان هم از خودش متحیر نشده بود چون حس میکرد که کمی از زمین بالا آمده است، مثل وقتی که در خواب ببینی پرواز میکنی، چنان نیرویی به دست آورده بود که احساس میکرد میتواند کره زمین را با دست بلند و جابجا کند. » 🧡
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.