یادداشت فاطمه محبی

وقتی مهتاب گم شد: خاطرات علی خوش لفظ
        فاطمه جان سلام علیکم
... فکر می‌کنم این کتاب که الان در دست توست، قسمتی بوده. وقتی رفتم کتاب را بخرم، هیچ کتابی که دوست داشته باشم نداشت. بالاخره (فروشنده) رفت تهِ فقسه‌ی کتاب ها را گشت و این کتاب را پیدا کرد‌. ...
دوستدارت ... ۱۳۹۶.۳.۲۱

این را حانیه‌سادات حدود شش سال و نیم پیش اول کتاب نوشته بود، زمانی که آن را به من هدیه داد‌ و آن موقع راوی کتاب، آقای خوش لفظ، هنوز در جمع رفقایش نبود. 

چقدر طول کشید تا زمان رسیدنش فرا برسد، ظواهر و چسب‌کاری های روی کتاب نشان می‌دهد قبلا هم تلاش کرده بودم، ولی نه، زمانش نرسیده بود.

الان هم یک ماه و اندی، از متعلقات برخی روزها و شب‌هایم شده بود؛ تا تمام شد.
اما تمام شد. خوشحال باید بود یا ناراحت؟ 

در میان صفحاتش، 
چرخیدم، آموختم، لذت بردم و حسرت خوردم.

شک ندارم اگر طلا یاب به کتاب وصل کنیم، صدای بوقش بلند می‌شود، چه معادنی را میان صفحات کاهی آن می‌یابد، جوان‌های کم‌ سن و سالی که اسمشان را هم یکبار نشنیده‌ایم، اما یکی در آغوش امامش جان میدهد، دیگری زمان شهادتش را می‌داند، آن دیگری سلامش را به اربابش می‌دهد و می‌رود و
به راستی چه محشری در میان خاک شلمچه و طلائیه و فکه بر پا شده بود؟ آسمان چگونه‌ی فاصله‌اش با زمین را از خاطر برده بود؟ 

لحظه به لحظه‌ی برخی درگیری‌ها، حس شب‌های عملیات، شهادت‌ها، رفاقت‌ها، جراحت‌ها، معنویت‌ها، خودسازی‌ها، شوخی‌ها و یعنی حس جبهه را با مطالعه‌ی کتاب تا اندازه‌‌ای قابل درک می‌شود، 
هر چند طول تفصیل عملیات‌ها شاید برای همچون منی فی‌نفسه جذابیت آنچنان نداشته باشد، اما نهایتا آورده‌ی خوبی به دنبال دارد.

چقدر می‌توان نوشت و نمی‌توان نوشت.
چه بگویم، 
بماند به یادگار؛ 
(از روایت مهتاب، مین، علی‌چیت‌ساز، آسمان، جاماندن، رسیدن، رفاقت، خودسازی و معنویت)
      

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.