یادداشت مبینا
1404/2/28
برای اولین بار اومده بودم شهر جدیدی که قرار بود بخش بزرگی از زندگیم رو یعنی حدود 6 سال از زندگی لذت بخش و پر هیاهو ام رو سپری کنم .شنیدم که میگن یه جایی هست میون اینهمه دغدغه که میگن بهشت بچه هاست، لابد منم بچه بودم . ازادی که نسبت به خرید داشتم رو از مامانم گرفتم. ازادی که از بد تولد تا اونموقع که 12 سالم بود نداشتم. خریدمش. خوندمش. تولدی دوباره بود.دوستش داشتم. ابتدا فکر میکردم بچگانه باشد و منو دیوانه ای بیش تصور نکنه.عکس ان اتفاق افتاد و من را اندیشه تصور واداشت. امروز من هنوزم یک بچه 16 ساله هستم که خاطرات اولین غمم،اولین قضاوتم ، زنده شده است. زنده باد ای فنجانی که شادی بالا آوردی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.