یادداشت مسعود بربر
1401/3/23
3.6
7
مواجهه با مرگ، آنقدر دغدغهی ذهنی انسان امروز بوده که توجه به آن در هر داستانی خواندنش را برای مخاطب امروز جذاب میکند؛ اما این دغدغهی همیشه ذهنی و چه بسا انتزاعی، سویهای عینی هم دارد. راوی داستان پارک شهر، روزانه با همین سویهی عینی مرگ دست و پنجه نرم میکند: در پزشکی قانونی، در سردخانه، و در غسالخانه. پارک شهر روایت ذهن آدمی از این دست است. روایت پرسههایش در گذشته و امروز، در سردخانهی پزشکی قانونی، در یک خانهی قدیمی، در خیابانهای تهران، در یک شهر شمالی، در بهشت زهرا، در کارخانهی سیگار و انبار و خط تولید و دفتر رئیس و منشیاش، و در پارک شهر. داستانی که اگرچه حادثه هم دارد، معما هم دارد، و گاه توصیفهای تصویری زیبا هم دارد، اما بدون همه اینها هم خواننده را با خود پیش میبرد. جوانی که دلش میخواهد در دانشگاه، هنر بخواند و ساز بزند، اما پدرش معتقد است باید در کارخانه سیگار در جنوب شهر کارگری کند. روحی لطیف که هر روز از دنیای هنر با یک اتوبوس خط واحد به دنیایی تماممردانه و خشن تبعید میشود و آنجا هم کنار دیوار کارخانه با معتاد کارتنخواب مارکسیست مجنونی دمخور میشود. مردی که دلش پیش زنی جا مانده که هر روز به دنبال جنازهی برادرش به پزشکی قانونی میآید و جنازه در اختیار راوی است؛ تنها بهانهای که دیدار دوباره زن را برای راوی میسر میکند. اگرچه گفتگوی خیلی تدریجی و مرحله به مرحله راوی با زن، دست آخر به دورترین فرجام ممکن از تصور اولیه راوی از این رابطه میرسد. پارک شهر، روایت مردی است که مرگ، به همه گوشههای زندگیاش سرک میکشد، سایه میافکند و ذهنش را چنان فرا میگیرد و به خود آغشته میکند که حتی آنجا که نشانی از مرگ نیست هم باید احضارش کرد: با کاردی، گلدانی، یا دستی که به آرامی مردی را از بالای پلهها هل میدهد. و در پسزمینه همه این صحنهها هشدار و تعمقی توامان در ذهن خواننده بیتابی میکند. گفتم: «من میخوام برم.» آمد طرف پلهها و نشست کنارم. «تهران کار و بار داری؟… اصلاً بذار همین الان به رفیقم تلفن کنم.» لیوان چای را برداشتم. «حالا دیر نمیشه.» گفت: «تو که مردهشوری کردی دیگه چرا؟ هر وقت فکری به کلهت خورد اقدام کن وگرنه دیر میشه.»
3
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.