یادداشت سهیلا ملکی 🌾
1402/8/10
یک: در ابتذال فضای ادبی مملکت همین بس که این کتاب زرد و موهن هم نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد بوده و هم نامزد جایزهی احمد محمود! مذهبی و انقلابی و روشنفکر جمیعا در پی پاسداشت این کتاب بودهاند. خدا رحمت کند آقای مسعود دیانی رو. باسواد، بااخلاق و آزاده بود. زیر بلیط هیچ شخص و هیچ جریانی نمیرفت. نقدی که ایشون بر این کتاب نوشت انقدر دقیق و کامله که هرچیزی در نقد این کتاب بنویسم زائده خواهد بود. نقد ایشون رو در ادامه و به علت محدودیت قسمت یادداشت بهخوان در چندبخش، و در قسمت نظرات همین یادداشت میارم. ............ ....... یک زرد سیاه «آلوت» مبتذل است؛ به معنای هنری کلمه. کثیف است؛ به معنای اخلاقی کلمه و عقبافتاده است به معنای علمی کلمه. همهی آنچه ازاینپس خواهد آمد گزارشی است از «آلوت» بهقصد اثبات ادعاهای فوق. همین. «آلوت» در غیاب «دیگری» شکل میگیرد. «دیگری» در داستان، رهبر مذهبی یک گروه جهادی سلفی است. با نام «فخرالدین». این نکته، خیال نویسنده- امیر خداوردی – را راحت میکند؛ کیست که بخواهد از یک رهبر سلفی دفاع کند؟ بیدفاعی «دیگری» و غیبت او، خداوردی را حاکم مطلق کتابش قرار میدهد و زمینهای مهیا میکند تا نویسنده هرچه دل تنگش میخواهد بگوید و سوژهی منجمدش را در هر وضعیتی که میپسندد وصف کند و او را در هر موقعیتی که دل تنگش میخواهد قرار دهد و هر خصلتی را که دل تنگش میخواهد به او نسبت دهد. خداوردی _نویسنده_ سوژهاش را به لجن کشیده، تحقیرشده و تهی از هر خصلت انسانی و درنتیجه فاقد شأن و منزلت اخلاقی و انسانی میپسندد و همهی «آلوت» تلاش برای رسیدن به این پسند نویسنده است. فخرالدین زخمی بر پیشانی دارد. باور مردم این است که زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد فی سبیل الله است. خداوردی اما برای زخم پیشانی فخرالدین قصهی دیگری میپسندد: «عبدالوهاب، پدر فخرالدین یک قمقمهی جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند./ صفحهی 13» فخرالدین در این صحنه پسربچهای است چهارپنجساله و لنگ و عصا کش. خداوردی او را میبرد سر صحنهی تخلی پدرش که همزمان با مدفوع کردن در حال برانداز سنگهایی است که برای طهارت خودش برگزیده است: «فخرالدین آنوقتها با عصای چوبی زیر بغل، خود را اینطرف و آنطرف میکشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز میکرد که با آنها خودش را تمیز کند. بهخوبی میدانست که موقع تخلی نباید شکم و سینه و زانوهایش روبهقبله یا پشت به قبله باشد، درعینحال نباید کسی عورتش را میدید، مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعدازآن بود که به وراندازی سنگها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسب خوشدست انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمیشد، میتوانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و میپرسد: بابا!.../ صفحهی 13» این یادداشت میتواند همینجا، به حرمت اخلاق و انسانیت تمام شود اما به حرمت نقد و حقیقت چنین نمیشود. تا آخر کتاب آلوده به کثافتی که نویسنده به نام ادبیات و در پوشش اختلافات مذهبی به خورد خواننده میدهد پیش خواهیم رفت. پدر مشغول تخلی است. کودک خردسال با دست نویسنده بالای سر او حاضر میشود. به چه قصدی؟ بهقصد پرسیدن سؤالی کودکانه: «یعنی میخواست بپرسد بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده، کتابی که نوشته دربارهی چه بوده؟ که پدر با یکی از همان سنگهای خوشدست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست./ صفحهی 14» پیشانی فخرالدین با سنگی میشکند که پدر برای تطهیر مخرج غائطش انتخاب کرده است و زخمی همیشگی یادآور این موقعیت کثیف بر سر او باقی میگذارد: «بعدها شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد چون بههرحال درراه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود./ صفحهی 14» خداوردی اینگونه نام و یاد جهاد را با تخلی همسایه میکند و این روند را تا پایان کتاب ادامه میدهد. جز در صفحهی صد و سی کتاب، هیچکجا نام و یادی از قرآن نیست که همسایهی مبال و مستراح و شقوقاتش نباشد: «آیات آخر سورهی آلعمران را میخواند. تمام تلاشش را کرد تاکمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند. این بود که مثل هر شب دستوپا میزد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند. نه، هیچوقت نمیتوانست اینطوری افکارش را جمعوجور کند. باید میرفت مبال/ صفحهی 8» و « از شاشیدن به خودش، از مدفوع کردن پشت در اتاق یا هر چیزی شبیه اینها خسته شده بود. از نه نه گفتن و تکرار مداوم یک واژهی تکراری خسته شده بود و تصمیم گرفت، تأکید میکنم تصمیم گرفت اوضاع را تغییر دهد. اما تا بیستسالگی دیگر هیچ رفتار جدی و مستمری نداشت که این خصلت تنوعطلبیاش را نشان دهد. دنیا برایش پر از اتفاقهای رنگارنگ بود. قرآن حفظ میکرد. صرف و نحو و فقه و اصول یاد میگرفت و هرازگاهی با طلبهای جدید آشنا میشد.../ صفحهی 24» و نمونههای دیگر که خواهد آمد. فخرالدین _به سلیقهی نویسنده_ در خانوادهای پر از توحش و حماقت آمیخته به تعصب مذهبی رشد میکند. پدرش به پهلوی مادرش لگد میزند که چرا در خانهی خودش و هنگام شیر دادن به نوزاد خودش گوشهای از سینهاش پیداست.«صفحهی 17» و مادر در مستراح بهصورت فخرالدین سیلی میزند: «مادر که خوب میدانست منظورش چیست با هول و ولا که یکوقت بچه خودش را و خانه را به گه نکشد میبردش توی مستراح، مینشاندش کنار چاه گود و تاریکی که برای فخرالدین خیلی بزرگ بود. لازم نبود مثل آدمبزرگها سر چاه بنشیند. همان کنار کارش را میکرد و مادر با آفتابهی مسی میشستش. ولی فخرالدین تا چشمش به گوی و سیاهی چاه میافتاد دستشوییاش را فراموش میکرد. به گودی و سیاهی چاه خیره میشد و مادر میزد در گوشش.../ صفحهی ۲۱
(0/1000)
نظرات
1402/8/10
بخش سه: در این بازی آنکه رفتار وحشیانه داشت و شایستهی رفتارهای خشونتبار بود، فخرالدین بود: «چندنفری دور و برش بودند و باتومها و شوکر برقی آماده بود تا با کوچکترین رفتار وحشیانه، عکسالعملی مناسب نشان دهند.» شما جلوی مناسب علامت تعجب بگذارید. حالا فخرالدین نه گوسفند است، نه گرگ است، نه میمون است، نه کوسه. حالا «بهاندازهی یک سگ ولگرد که پوزهبند به دهان دارد ذلیل شده است./ صفحهی 141» و این مقدمهی رسیدن به یکی از کثیفترین و مشمئزکنندهترین صفحات کتاب است. فخرالدین در زندان قرآن میخواند. حزین. قرآن خواندنش زندانبان را تحت تأثیر قرار میدهد. مثل بسیاری از قصههایی که همهی ما شنیدهایم. زندانبان تحت تأثیر تلاوت قرآن فخرالدین با او همسخن میشود. زندانبان به فخرالدین میگوید: «من از زندان شما بویی میشنوم./ صفحهی 142» فخرالدین پاسخ میدهد «بوی بدی که نیست؟ شاید بوی تنم باشد. خدا میداند چند وقت است که حمام نرفتهام/ صفحهی 142» میانهی این گفتگو خداوردی وارد میشود: «فخرالدین قبل از این، همیشه معتقد بود بوی مدفوعش و بوی باد شکمش مثل بوی آدمهای دیگر نیست، مطبوع است. تا آن روز احتمال میداد که شاید ازنظر خودش اینطور باشد مخصوصاً از بویی که موقع احتلام پیدا میکرد خوشش میآمد و انگار زندانبان میخواست همچو چیزی را تصدیق کند./ صفحهی 142» بویی که زندانبان بهواسطهی تلاوت قرآن از سلول فخرالدین میشنود به همین سادگی توسط نویسنده با بوی احتلام و مدفوع و ادرار جایگزین میشود. اما هنوز پردهای کثیفتر در پیش است. فخرالدین باید بیشتر از اینها تحقیر شود و خداوردی ابزاری جز ایجاد برانگیختگی جنسی در موقعیت ناتوانی او نمیشناسد. زندانبان همسری دارد عقیم. با دیدن سجدهها و شنیدن صوت حزین قرآن فخرالدین احساس احترامی عجیب به او پیدا میکند.«صفحهی 143» نویسنده این قطعیت را برنمیتابد و حالت زندانبان را به استیصالی نسبت میدهد که آدم را به هر چیزی! حتی زندانی آدمخواری که به نظر متدین میرسد امیدوار میکند.«صفحهی 143» زندانبان همسرش را برای تبرک به سلول فخرالدین میآورد. «در که باز شد فخرالدین فقط یک نظر به قامت و چهرهی زن نگاه کرد. تپش قلب گرفت. ایستاد. سرش را برگرداند و به دیوار زندان خیره ماند. گرمای نفسش را روی دهانبند دید. دستش را کمی دراز کرد، بهاندازهای که زن بیاید و زیر آن قرار بگیرد و برود. زنجیر نمیگذاشت دستش را خیلی بالا ببرد... بوی زن توی سلول پخش شد. فخرالدین چشمانش را بست. دستش به شال زن خورد و شال از سر زن افتاد. یک آن موهای زن را لمس کرد. استغفار کرد و گفت بروید... صدایش از پشت دهانبند وحشتناکتر از همیشه شنیده میشد./صفحهی 144» این برانگیختگی با فخرالدین تا بعد از آزادی میماند. بتول را به یاد همین زن لمس میکند و در همین مباشرت و معاشرت از او بچهای سیاه و افلیج به دنیا میآید.«صفحهی 161» خداوردی اینجا برای تحقیر از سیاه بودن و فلج بودن بهره میگیرد. هنوز اما صفحاتی کثیفتر به انتظار خواننده نشستهاند. نقطهی اوج این رذالت در توصیف تن دخترکی است مسیحی که توسط سلفیها مجروح شده است. فخرالدین و یارانش از مرز گذشتهاند. عادت میرزا در همهی کتاب آن است که دست در نیفه (خشتک) دارد و خودش را میمالد. «نزدیک تنها روستای حاشیهی کویر، روستایی کوچک به نام مزداک، میرزا پیشنهاد کرد برای قضای حاجت صبر کنند. تمام مسیر بیشتر از هر وقت دیگری دست به نیفهاش میمالید. فخرالدین بین ذکرهایی که میگفت نگاهی به دست نیفهی میرزا میانداخت و فقط کمی ذکرش را بلندتر ادا میکرد./ صفحهی 204» اینجا نویسنده با ذکر همان میکند که پیشازاین با سیخ کرده بود. میرزا برای قضای حاجت میرود و کمی بعد صدایش بلند میشود به شیخنا شیخنا گفتن. جسد دختربچهای را پیدا کرده است. نگاه لاابالی نویسنده زوتر از هر چیز دیگری پاهای دخترک را دید میزند: «میرزا به دختربچهای اشاره کرد که گوشهی دیوار سرش با لرزشی آرام خبر از جاندار بودنش میداد. شلواری به پا نداشت و دامنش پاره شده بود و لای پای سفید و زخمیاش پیدا بود./ صفحهی 205» زبان نویسنده اما از نگاهش لاابالیتر است. خون دخترک به ادرار میرزا تشبیه میشود: «خونی غلیظ زیر پایش جمع شده بود، مثل ادرار میرزا جمال که کمی آنطرفتر چالهای برای خود ساخته بود... مگسها بین ادرار و خون نمیدانستند کدام را انتخاب کنند./ صفحهی 205» جوهر تکفیر و حقیقت خشونت نهفته در آن، نفی منزلت اخلاقی و شأن انسانی «دیگری» است. و این نفی منحصر در عقاید و باورهای مذهبی نیست. خداوردی در نوشتن آلوت به آزادی خود در نوشتن رمانش غره شده است و هر خشونت و تحقیری که خواسته است نسبت به «دیگری»اش روا داشته است. او در این میان فقط یک حقیقت را فراموش کرده است: «تنها ما داستانها را نمیگوییم، بلکه داستانها نیز ما را میگویند.» این بود حکایت کتابی که در دو جایزهی پر های و هوی ادبی کشور در سال 1397 نامزد شد و این بود حکایت کتابی که جریان حامیاش مدعی مقابله با تکصدایی و قطعیت گرایی در ادبیات هستند. این نقد جز نامی که در اول ذکر شد میتوانست به نامهای دیگری تقدیم شود. همین.. ******************************************* لطفا برای زندهیاد مسعود دیانی و همهی کسانی که برای اخلاق و ادب و ادبیات این سرزمین خوندل خوردند و زحمت کشیدند صلواتی بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
0
سهیلا ملکی 🌾
1402/8/10
0