یادداشت شهاب سامانی
1401/1/11
یک مرد میانسال. زنی در حال مرگ. پسر بزرگ و ظاهرا عاقل خانواده. پسری حرامزاده و کلهشق. یک دیوانه که بیشتر ماجرا را روایت میکند. دختری که نوزادی حرامزاده در شکم دارد. کودکی 6،7 ساله. دو همسایه و کشیش فاسق ناحیه. اینها راویان ماجرای داستان "گور به گور" فاکنر هستند که هر کدام نوری خفیف را بر آنچه میگذرد میتابانند و یا بخشی از آن را مخفی میکنند و خواننده با کنار هم گذاشتن این خردهروایتهای نامتناجس، ناقص و مبهم، از حقیقت ماجرا چیزی بیشتر از تصویری چندپاره و گنگ دستگیرش نمیشود. خانواده، راهی سفری میشوند تا بنا به وصیت مادر او را در زادگاه خود به گور بسپارند. دانای کل، سوم شخص و یا راوی قابل اعتماد وجود ندارد. هر چه هست روایتی است که از راویان درگیر در ماجرا برمیآید و اما چه روایتهایی؟ گویی هر کدام از شخصیتها مانند یک برنامه مستند روبروی دوربین نشستهاند و آنچه از سر گذراندهاند را شرح میدهند. روایتهایی معمولا جانبدارانه، توجیهکننده، تصادفی، احمقانه، آشفته و پریشان که ظاهرا به عمد بخشی از واقعیت را به نفع خود پنهان یا مغشوش میکنند. در نهایت ما از تجمیع خردهروایتهای راویان تنها تصویری مدور از واقعیت را میبینیم که بخش اعظم آن نیز در تاریکی نهفته است. چه چیزی بیشتر از این میتواند به خود "زندگی" شبیه باشد؟ مبهم، ناقص، تصادفی، احمقانه و پریشان. گفته میشود که فاکنر عنوان رمان دیگرش یعنی "خشم و هیاهو" را از این جملهی شکسپیر وام گرفته است که: "زندگی افسانهای است که ابلهی آن را روایت میکند، پر از خشم و هیاهو برای هیچ". ظاهرا در "گور به گور" نیز واقعیت به همین شکل روایت میشود. بازنمایی ماجرایی گنگ، غیرمنطقی و احمقانه. اصرار پدر به عبور دادن جسد متعفن به همراه خانوادهاش از رودخانهای طغیان کرده و خشمگین. در ادامه فاکنر همان خردهاعتماد به راویان ظاهرا عاقل را نیز از بین میبرد و خواننده را با راویانی پریشانگو رها میکند. یکی از راویان میگوید: "گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم میگم هیچ کدوم ما دیوونهی دیوونه نیستیم، هیچ کدوم هم عاقلِ عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرفهامون تکلیفش رو معلوم کنیم" دیگر مرزی بین جنون و خردمندی نیست. روایت موثق یا ماجرایی منطقی وجود ندارد. هر چه ما میبینیم یا میخوانیم بازنمایی ذهن دیوانهها است. جستجوی منطق در افسانهای که ابلهی روایت میکند، خود شکلی از جنون است. تلاش برای حل کردن یک پازل خوشایند است، با این حال تعدادی از تکههای پازل در دسترس نیست، باید تخیل کنیم و در پایان نیز آشکار نمیشود این تصویر گسسته و پراکنده که از کنار هم گذاشتن تکههای این پازل ساختهایم، چقدر به حقیقت نزدیک است. در روزمرهی معمول، "ذهن" خود آنچه در تاریکی میگذرد را تخیل میکند. تصور کنید شما دلنگران ماجرایی هستید که دور از دسترستان در حال رخ دادن است و شما فقط از بخشی از آن چه میگذرد مطلعاید. خوشخیالی است اگر فکر کنید که ذهن در این آشوب و پریشانی به کمک شما میآید، او همدست تاریکی و ابهام است. آرام و خزنده دست به کار میشود و به آن چه از دیدگان شما پنهان است، شاخ و برگی جنونآمیز میدهد و در نهایت شما برای خلاصی از هولناکیِ سپری کردن زمان در ابهام، آن تصویر جنونآمیز را به عنوان واقعیتی صریح میپذیرید. به عنوان حقیقت آن چه در حال رخ دادن است. ذهن از ابهام خوراک میگیرد و از پنهانبودگی، فاجعه میسازد. حال فاجعه باشد یا نه، شما "فاجعه" را تجربه میکنید. فاکنر شما را اینچنین با راویانی دیوانه در این تاریکی و ابهام رها میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.