بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی

                طعمِ گسِ زندگی با رنگ مرگ
«ترسم آن¬قدر که از ناتمام مردن است از مرگ نیست» «می¬ترسم از مرگ نابهنگام» 
شاید عجیب به نظر برسد که یک¬باره لابلای صفحات یک کتاب با جملاتی مواجه بشویم که بارها با خودمان مرور کردیم. گویی یک نفر ذهن ما را خوانده و همان را روی کاغذ آورده...
 من از مرگ نمی¬ترسم. از ناتمام مردن و مرگ نابهنگام می¬ترسم و از لحظه¬ئ پیش از مرگ. همان لحظه¬¬ئ آگاهی پیش از مرگ. مثل همان لحظه¬ای که چیزی راه نفس را بسته باشد یا لحظه¬¬ئ برخورد سر با یک جسم سنگین. شاید مرگ توی خواب بهترین نوع مرگ باشد. بدون درد و رنج. اما با آنچه که درباره¬ئ مرگ خوانده و شنیده¬ایم مرگ بدون آگاهی بی¬معنا و مفهوم است. اما شاید بشود از ناتمام مردن فرار کرد. ناتمام مردن برای یکی داشتن فرزندان خردسال است و برای دیگری یک پروژه¬ئ ناتمام و برای آن یکی سفرهای نرفته.
نه اینکه گمان کنید «حمیدرضا منایی» در «طعم گس زندگی» فلسفه بافی کرده و هرکدام از اینها را تفسیر کرده است... نه. تفسیری در کار نیست. فقط داستان است و بُهت مدام از دیدن و خواندن لحظات آشنا. گویی نویسنده همه¬ئ این لحظه¬ها را زندگی کرده. ولی مگر می¬شود هم پیرمرد هشتادساله بود و هم یک مرد میانسال بیمار؟ اگر «برج سکوت» اثر قبلی این نویسنده را خوانده باشید می¬دانید که او لحظه¬ها و صحنه¬ها را همانطور روایت می¬کند که شاید شخصی همان لحظه را زندگی کرده باشد. مجموعه داستان « طعم گس زندگی» خود زندگی است اما در سایه¬ئ مرگ. یادم هست یک جایی یک نقل قول از بزرگی خواندم که گفته بود «مرگ اگر وجود نمی¬داشت بشر باید آن را اختراع می¬کرد» چون« زندگی بدون مرگ یک ملال بزرگ است» 
اما آیا زندگی بدون مرگ به راستی یک ملال بزرگ است؟ اصلاً آدم¬ها به مرگ فکر می¬کنند؟ حاضرند به راحتی تسلیم مرگ شوند؟ این ملال چه زمانی خودش را نشان می¬دهد؟ یک پیر مرد هشتاد و پنج ساله¬ئ دمِ مرگ هم « می¬ترسد از مرگ نابهنگام». ترس از اینکه پیش از مرگ با چانه¬ئ بسته رو به قبله نخوابد و کسی بالای سرش قرآن نخواند. یا مرگ آن¬قدر نابهگنام به سراغش بیاید که اطرافیان تربت و برد یمانی و ... را فراموش کنند. اما آیا از خود مرگ هم می¬ترسد؟ این سؤالی است که به وضوح با آن پاسخ داده نشده. و به جز همان دو عبارتِ ابتدای متن، هیچ صحبت دیگری درباره¬ئ ترس از مرگ نمی¬بینیم. اما هول و هراس در لابلای سطرهای کتاب رخنه کرده. استفاده از فرم¬های متنوع  و خلق صحنه¬هایی بدیع به این ترس دامن زده است. صحنه¬هایی که در عین بدیع بودن آشنا هم هستند. منایی به روایت خطی و سرراست علاقه¬ای ندارد. گاهی مثل داستان « طعم گس زندگی» لابلای یک نامه داستان را روایت می¬کند. داستان مردی که قند از درون بدنش را متلاشی کرده. و در جایی دیگر با پریشان¬گویی¬های یک ذهن آشفته  مخاطب را پای کتاب می¬نشاند و به کنجکاوی مخاطب و تعلیق داستان دامن می¬زند. به علاوه¬ئ اینکه نه زیاده¬گویی می¬کند و نه حرفی را ناگفته باقی می¬گذارد. در همان جمله¬ئ اول هم یقه¬ئ مخاطب را می¬گیرد و همان جمله، تأثیری کلیدی در سرنوشت داستان دارد. مثلاً داستان «یلدا بنت آدم» از قبرستان شروع می¬شود. با عبارت «إسمع إفهم» ولی داستان بلافاصله به جایی دورتر بازمی¬گردد. داستان روایت مواجهه¬ئ یک جانباز با یک زن خیابانی است. با یک راوی پریشان¬گو که قصد دارد نقش فرشته¬ئ نجات¬بخش را بازی کند. شروع داستان« من خاطره¬ای نکبت¬آلود و کم¬رنگ» با یک جمله از یک کتاب طالع¬بینی است «با یک ستاره: بز موجودی جفتک پران است. در عین آسایشی که در زندگی دارد، به جفتک¬پرانی مشغول است.» طالع¬بینی یعنی جبر. و این جبر در تمام طول داستان به چشم می¬خورد. حتی پایان داستان نیز یک پایان محتوم است. داستان مردی که به همسرش مشکوک است. شکی که ریشه¬اش را از کتاب طالع¬بینی شکل گرفته. سردی و رطوبت قبر در « مرگ نابهنگام یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله» شروع ترسناکی است. داستان اما داستان پیرمرد هشتاد و پنج ساله نیست. داستان خواهری است که قصد دارد مانع مرگ نابهنگام بشود. 
داستان « اهل خیال» یک داستان خیال¬انگیز است. داستانی که شاید تا پایان داستان متوجه نشویم که داستان در خیال راوی می¬گذرد یا در واقعیت. داستان چند کارتن خواب.
« طعم گسِ زندگی» راویت زندگی است در جوار مرگ و شاید مرگ همان طعمِ گسِ زندگی است.    




        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.