یادداشت امین پازوکی
1401/2/12
بعضی رمانها هیچ جذابیتی ندارند. ممکن است خواننده هر لحظه کتاب را رها کند و دیگر نخواند و یا اگر بخواند فقط به خاطر این باشد که زودتر تمام شود و برود سراغ کتاب بعدی. در مقابل هستند رمانها و کتابهایی که یک خصوصیت بارز دارند: برخی داستان جذاب و گیرایی دارند، برخی شخصیتپردازی قوی دارند، برخی فضاسازیهای زیبایی دارند، برخی نیز به خاطر قلم روان و زیبای نویسنده جذاب و گیرا میشوند. اما برخی رمانها هستند که تمامی این خصوصیتها را با هم دارند و به یک کتاب فوقالعاده و عالی تبدیل میشوند. کتاب «به امین بگو دوستش دارم» نوشته خانم مریم راهی به نظر من از آن کتابهای فوقالعادهای است که تمام خصوصیات لازم را دارد: داستانی جذاب و گیرا، فضاسازی و شخصیتپردازی زیبا و قلم روان و سبک نوشتهی عالی. داستان کتاب از زمانی شروع میشود که جناب عبدالمطّلب، جدّ پیامبر، در خوابی محل زمزم را مییابد؛ چراکه حدود پانصد سال قبلتر، زمزم پر و کور شده بود. در واقع مربوط به سالها قبل از به دنیا آمدن جناب عبدالله پدر پیامبر میشود. داستان در آخرین ایستگاه خود به جنگ موته و شهادت جناب جعفر بن ابیطالب معروف به جعفر طیّار میرسد. داستان به صورت اول شخص است و در کل 4 نفر راویان داستان هستند: جناب عبدالمطّلب، جناب ابوطالب، جناب جعفر بن ابیطالب و جناب حمزه عموی پیامبر که با توجه به سیر داستان و وقایع اتفاق افتاده جابجایی بین راویان را داریم. در رابطه با شخصیتپردازی و فضاسازی ترجیح میدهم تا قسمتی از کتاب را بیاورم تا خود متوجه آن شده و ضمن آن با قلم نویسنده و شیوهی بیان داستان آشنا شوید: «نه عطر تن پسرم عبدالله را از یاد میبرم و نه صدایش را، نه چشمانش از نظرم کنار میرود و نه حرکات دستانش چون لب به سخن میگشود. طباخان در حیاط، زیر سایبانها مشغول طبخ غذا هستند؛ بوی برهی بریان میآید و نان داغ و زیتون. هر کسی به کاری مشغول است. یکی سراغ میگیرد از دیگ و دیگچه و دیگری سفارش میکند شربتها را در جامها بریزند و بر مجمعهها بگذارند. صدای نبهان میآید که پیالهای میطلبد. ابرو در هم میکشم و از جا برمیخیزم. بر آستانهی در، لبنی را میبینم که جام شربتی به دست کنیزی میدهد و رخسارش از فرط شادمانی به سرخی رخسار دخترکان نو بالغ شده است. نگاهم میکند: - به نبهان بگو به حجره من بیاید. نبهان خانهاش در یمن است اما ماندگار شده در مکه. بزرگان قبایل سرخوشاند از آن خبری که آورد از حمله سپاه ابرهه، رخصتش دادهاند در مکه ساکن شود و از اهل حرم باشد. یحتمل اینها کار دل شفا باشد. داخل میشود به حجره. چشمانش شفاف است و پوست صورتش پاکیزه. دستانش را نگاه میکنم؛ به قاعده است، نه پینه بسته و نه کار نکرده. کسی که دستها و چشمانش پاکیزه است یقین قلب محترمی نیز دارد. پیش از آنکه سخن آغاز کنم، نبهان لب میگشاید: - باور کنید گمان نمیکردم شفا دل ببندد به آن مهر.» (صفحه 69) «هنوز سوالم به انتها نرسیده که زنی از جای بر میخیزد؛ لاغر اندام است و گندمگون. موهایش موجدار است و چشمانش پر سرمه. معجر بر سر بسته و موها را بر دوشانهاش آویخته و سفیدی لبانش به چشم میآید؛ باید از ضعف باشد. حیا از چشمانش میبارد. نمیدانم از چه خجالت میکشد که کلمات، منقطع بر زبانش جاری میشوند: - مَ ... من ... من هستم ... من دایه میشوم ... برای محمد.» (صفحه 75) زمانی که برای اولین بار کتاب را در پیج خانم راهی دیدم حدس میزدم باید کتاب فوق العادهای باشد و دوست داشتم کتاب را بخوانم. چرا که قبلاً کتاب «فردا مسافرم» را از ایشان خوانده بودم و با سبک نوشتاری و قلم ایشان آشنا شده بودم و انتظار یک کتاب خوب را داشتم. با توجه به اینکه کتاب در رابطه با پیامبر صلی الله علیه و آله و حوادث قبل و بعد از ولادت پیامبر بود، بیشتر مشتاق خواندن کتاب شدم. این کتاب را همسرم روز تولدم به من هدیه داد و بهترین کادوی تولدی است که تا کنون گرفتهام و واقعاً دوستش دارم. به دلایلی مجبور بودم کتاب را در اتوبوس و مترو و در مسیر رفت و آمد به محل کارم بخوانم. این چند روز که کتاب را در اتوبوس میخواندم تنها زمانی بود که دوست داشتم زمان کش بیاید و اتوبوس ساعتها در مسیر باشد و به مقصد نرسد تا من بتوانم صفحات بیشتری بخوانم و بیشتر لذت ببرم. پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را بخوانید؛ چون هم داستان زیبا و جذابی را میخوانید و هم با گوشهای از زندگی مردم دوران جاهلیت قبل از اسلام و همچنین با حوادث صدر اسلام آشنا میشوید. به گونهای که اصلاً خسته کننده نیست و لذتبخش است. دوست دارم کتاب بعدی که از خانم راهی می خوانم کتاب «یوما» باشد. ان شاء الله. امین پازوکی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.