یادداشت زینب موسی

        دیشب حوالی ۳ صبح بر اثر خواب آشفته‌ای بیدار شدم، بد خواب شده بودم، گوشی را برداشتم و توی یکی از گروه‌ها دیدم دوستی از یک نفس خواندن این کتاب گفته و نثر روانش و ... رفتم سراغ کتاب و حالا که ساعت حوالی ده صبح است در فاصله بین کارهای صبحگاهی و عازم شدن به سر کار کتاب را تمام کردم.
فرصت حاضر شدن سر کلاس نویسنده کتاب، این توفیق را به من داد که کتاب را با صدا خودشان بخوانم و چقدر هم متن کتاب شبیه لحن خود نویسنده بود. همان‌قدر محترم، همان‌قدر شمرده و همان‌قدر صریح و شفاف.
آدم‌های کتاب، زاویه دیدی که نویسنده نسبت به زندگیشان باز کرده بود، اتفاقاتی که هر چند مختصر بیان شده بود و تعلیقی که توی روایت قصه‌ها بود، همه و همه ناگزیرت می کند که یک نفس، تا آخر کتاب بیایی. اما وقتی کتاب تمام می شود یک تشنگی عمیق تا عمق جانت نفوذ می کند.
دلت می خواهد بلند شوی و‌ بروی این زهرا خانم و آقا مجتبی را از نزدیک ببینی.
دانه دانه قصه‌هایی را که خواندی با جزئیات از زبان خودشان بشنوی و همراهشان زندگی کنی.
این کتاب ۸۸ صفحه‌ای، شبیه تریلر یک رمان ۸۸۰ صفحه ای است که آرزو می کنم  در آینده خیلی نزدیک، قبل از آنکه قهرمانان این ماجرا را از دست بدهیم، به دستمان برسد و بخوانیم.
      
49

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.